پسگفتار دو تاکتيک سوسيال دمکراسى در انقلاب دمکراتيک
باز هم خط مشى آسواباژدنيه باز هم خط مشى ايسکراى نو
شمارههاى ٧١ و ٧٢ آسواباژدنيه و شمارههاى ١٠٢ و ١٠٣ ايسکرا مدارک جديد و فوقالعاده پُرارزشى در مورد مسألهاى که ما فصل هشتم جزوه خود را به آن اختصاص دادهايم در اختيار ما ميگذارد. نظر به اينکه در اينجا استفاده از تمام اين مدارک پُرارزش به هيچ وجه ممکن نيست لذا ما فقط روى عمدهترين نکات آن مکث مينماييم: اولا روى اين موضوع که آسواباژدنيه چه نوع "رآليسم" را در سوسيال دمکراسى ميستايد و چرا بايد آن را بستايد؛ ثانيا روى تناسب دو مفهوم: انقلاب و ديکتاتورى.
١- چرا واقعبينهاى بورژوا ليبرال "واقعبينهاى" سوسيال دمکرات را ميستايند؟
نمايندگان بورژوازى ليبرال ضمن مقالههايى تحت عنوان "انشعاب در سوسيال دمکراسى روسيه" و "غلبه عقل سليم" (شماره ٧٢ آسواباژدنيه) درباره سوسيال دمکراسى قضاوتى مينمايند که براى پرولترهاى آگاه داراى ارزش بس شگرفى است. هر قدر در مورد آشنايى با متن کامل اين مقالات و تعمّق در هر جمله آن به سوسيال دمکراتها توصيه شود باز هم کم است. ما ابتدا احکام عمده اين دو مقاله را در اينجا نقل مينماييم:
آسواباژدنيه چنين ميگويد:
" براى کسى که از کنار ناظر جريان امور است درک مفهوم واقعى سياسى اختلافى که سوسيال دمکراسى را به دو فراکسيون منشعب نموده است بسيار دشوار است. اين تعريف که فراکسيون "اکثريت" راديکالتر و داراى خط مشى سرراستترى است و "اقليت" بر خلاف آن براى پيشرفت کار، بعضى صلح و مصالحهها را جايز ميداند، چندان دقيق نبوده و در هر صورت توصيف جامعى نيست. به هر حال احکام سستى مکتب ارتدکسال مارکسيستى را شايد فراکسيون اقليت از فراکسيون لنين هم بيشتر مراعات ميکند. توصيف ذيل به نظر ما دقيقتر ميرسد: روحيه سياسى عمده "اکثريت" عبارت است از انقلابيگرى مجرّد، شورشطلبى، کوشش براى برپا کردن قيام در بين توده مردم به هر وسيلهاى که شده و تصرف بيدرنگ قدرت بنام اين توده! اين موضوع "لنينيستها" را تا درجه معيّنى به سوسياليست-رولوسيونرها نزديک مينمايد و بوسيله ايده انقلاب همگانى روسيه در ذهن آنها پردهاى بروى ايده مبارزه طبقاتى ميکشاند. "لنينيستها" که در کارهاى عملى از بسيارى از محدوديتهاى آيين سوسيال دمکراتيک دست شستهاند از طرف ديگر سر تا پا در محدوديت انقلابيگرى فرو رفتهاند، بجز تهيه و تدارک قيام فورى از هرگونه فعاليت عملى ديگرى امتناع ميورزند. از لحاظ اصولى به تمام شکلهاى تبليغات علنى و نيمه علنى و هر گونه صلح و مصالحه عملا مفيدى با ديگر جريانهاى اپوزيسيون با نظر حقارت مينگرند. ولى اقليت، برعکس، در عين اينکه محکم به شريعت مارکسيسم پايبند است، عناصر واقعبين جهانبينى مارکسيسم را نيز حفظ ميکند. ايده اساسى اين فراکسيون اين است که منافع "پرولتاريا" را در نقطه مقابل منافع بورژوازى قرار ميدهد. ولى از طرف ديگر مبارزه پرولتاريا را با واقعبينى هشيارانه و با معرفت صريح به تمام شرايط و وظايف مشخص اين مبارزه درک مينمايد - البته در حدود معيّنى که اصول لايتغير شريعت سوسيال دمکراسى حکم ميکند. هيچيک از اين دو فراکسيون در اجراى نقطه نظر اساسى خود بطور کامل پيگير نيستند، زيرا در کار خلاقانه مسلکى و سياسى خود پايبند احکام اکيد شريعت سوسيال دمکراتيک هستند و اين قضيه مانع اين ميشود که "لنينيستها" لااقل مثل بعضى سوسيال رولوسيونرها مستقيما شورشطلب و "ايسکرايىها" رهبران عملى جنبش سياسى واقعا موجود طبقه کارگر بشوند".
و سپس نويسنده آسواباژدنيه متن قطعنامههاى عمده را نقل مينمايد و با چند تذکر مشخصى که درباره آنها ميدهد به توضيح "افکار" کلى خود ميپردازد و ميگويد در مقايسه با کنگره سوم "کنفرانس اقليت در مورد قيام مسلحانه بکلى روش ديگرى دارد". اختلافى که در قطعنامههاى صادره درباره حکومت موقت وجود دارد "مربوط به قيام مسلحانه است". "يک چنين اختلاف نظرى هم در مورد اتحاديههاى حرفهاى کارگرى مشاهده ميشود. "لنينيستها" در قطعنامههاى خود کلمهاى هم در خصوص اين مهمترين مبناى تربيت سياسى و تشکل طبقه کارگر دم نزدهاند. ولى اقليت برعکس در اين مورد يک قطعنامه بسيار جدى تنظيم نموده است". در مورد ليبرالها گويى هر دو فراکسيون متفقالرأى هستند. لکن کنگره سوم "متن قطعنامه پلخانف در مورد ليبرالها مصوبه کنگره دوم را تقريبا کلمه به کلمه تکرار مينمايد و قطعنامه استاروور را که مورد تصويب همان کنگره قرار گرفته بود و نسبت به ليبرالها حُسن نظر بيشترى داشت رد ميکند". قطعنامههاى کنگره و کنفرانس در مورد جنبش دهقانان تقريبا بطور کلى همگون هستند ولى "اکثريت" بيشتر روى ايده ضبط انقلابى اراضى ملاکين و غيره تکيه مينمايد و حال آنکه "اقليت" ميخواهد مطالبه رفرمهاى دمکراتيک دولتى و ادارى را پايه تبليغات خود قرار دهد".
سرانجام آسواباژدنيه متن يکى از قطعنامههاى منشويکى را از شماره ١٠٠ ايسکرا نقل مينمايد که ماده عمده آن اين است: "نظر به اينکه در زمان حاضر کار مخفى به تنهايى، شرکت توده را در زندگى حزبى بحد کافى تأمين نميکند و تا اندازهاى هم خود توده را در نقطه مقابل حزب، که يک تشکيلات مخفى است، قرار ميدهد لذا اين سازمان بايد هدايت مبارزه حرفهاى کارگرى را بر زمينه علنى بعهده بگيرد و اين مبارزه را کاملا با وظايف سوسيال دمکراتيک مرتبط سازد". درباره اين قطعنامه آسواباژدنيه اعلام ميدارد که: "ما به اين قطعنامه بعنوان غلبه عقل سليم و بعنوان روشن شدن موضوع تاکتيک براى قسمت معيّنى از حزب سوسيال دمکرات صميمانه شادباش ميگوييم".
اکنون خواننده با تمام نکات اصلى قضاوتهاى آسواباژدنيه آشنايى دارد. البته اشتباه عظيمى بود اگر تصور ميرفت قضاوتها درست است يعنى اينکه با حقيقت عينى مطابقت دارد. هر سوسيال دمکرات در هر قدم بسهولت اشتباهات آن را مييابد. ساده لوحى بود اگر فراموش ميشد که اين قضاوتها سراپا با منافع و نظريات بورژوازى آغشته شده و از اين لحاظ کاملا مغرضانه بوده و از تمايلات خاصى ناشى ميشود. اين قضاوتها نظريات سوسيال دمکراسى را همانگونه منعکس ميسازند که آئينه مقعر يا محدّب اشياء را منعکس ميسازد. ولى اشتباهى عظيمتر بود اگر فراموش ميشد که بالأخره اين قضاوتهايى که بورژوامآبانه تحريف شده انعکاسى است از منافع واقعى بورژوازى که بدون شک بمثابه يک طبقه بخوبى ميفهمد چه تمايلاتى در داخل سوسيال دمکراسى بحال وى يعنى بورژوازى سودمند و نزديک و آشنا و خوشايند است و چه تمايلاتى زيانبخش و دور و بيگانه و ناخوشايند. فيلسوف يا نويسنده بورژوازى هيچگاه نظريات سوسيال دمکراسى را، خواه منشويکى باشد و خواه بلشويکى صحيحا درک نخواهد کرد. ولى اگر اين نويسنده ولو اندکى فهيم باشد آنوقت غريزه طبقاتيش او را فريب نخواهد داد و ماهيت اهميتى را که اين يا آن جريان در داخل سوسيال دمکراسى براى بورژوازى دارد، ولو آن را تحريف هم بکند، هميشه صحيح درک خواهد نمود. به اين مناسبت شايسته است که غريزه طبقاتى دشمن ما و قضاوت طبقاتى وى هميشه مورد توجه کاملا جدّى هر پرولتر آگاه قرار گيرد.
حال ببينيم غريزه طبقاتى بورژوازى روس با زبان آسواباژدنيهاىها به ما چه ميگويد؟
اين غريزه در کمال صراحت رضايت خود را از تمايلات ايسکراى نو اظهار ميدارد و آن را بمناسبت واقعبينى (رآليسم)، هشيارى، غلبه عقل سليم، جدّى بودن قطعنامهها، روشن شدن تاکتيک، عملى بودن و غيره ميستايد، - و از تمايلات کنگره سوم اظهار عدم رضايت نموده و آن را بمناسبت محدوديت، انقلابيگرى، شورشطلبى، نفى صلح و مصالحههاى عملا مفيد و غيره تقبيح مينمايد، غريزه طبقاتى بورژوازى اتفاقا آن چيزى را به وى تلقين ميکند که بکرّات با دقيقترين مدارک در مطبوعات ما به ثبوت رسيده است و آن اينکه: نوايسکرايىها جناح اپورتونيست و مخالفين آنها جناح انقلابى سوسيال دمکراسى معاصر روسيه را تشکيل ميدهند. ليبرالها نميتوانند از تمايلات اولى تمجيد و تمايلات دومى را تقبيح نکنند. ليبرالها، که ايدئولوگهاى بورژوازى هستند، بخوبى ميفهمند که "عملى بودن، هشيارى و جدّى بودن" طبقه کارگر، يعنى محدود بودن عملى ميدان فعاليت وى در چهار ديوار سرمايهدارى و رفرم و مبارزه حرفهاى و غيره بحال بورژوازى سودمند است. چيزى که براى بورژوازى خطرناک و وحشتآور است "محدوديت انقلابى" پرولتاريا و کوششى است که پرولتاريا به مقتضاى وظايف طبقاتى خود براى ايفاى نقش رهبرى در انقلاب همگانى روسيه بعمل ميآورد.
اين که معنى کلمه "واقعبينى" از نقطه نظر آسواباژدنيه واقعا چنين است موضوعى است که در ضمن از طرزى که سابقاً آسواباژدنيه و آقاى استرووه آن را استعمال ميکردند مشهود ميگردد. خود ايسکرا نتوانست اعتراف نکند که از نظر آسواباژدنيه معنى "واقعبينى" چنين است. مثلا مقالهاى را که تحت عنوان "وقت است!" در ضميمه شماره ٧٣-٧٤ ايسکرا درج شده بود بخاطر آوريد. نويسنده اين مقاله (نماينده پيگير نظريات "منجلاب" در کنگره دوم حزب کارگرى سوسيال دمکرات روسيه) صاف و پوستکنده عقيده خود را اظهار ميکند و ميگويد: "آکيمف در کنگره بيشتر نقش شبح اپورتونيسم را بازى کرد تا نماينده واقعى آن را". و هيأت تحريريه ايسکرا فورا مجبور شد گفته نويسنده مقاله "وقت است!" را اصلاح کند و تبصرهاى به اين مضمون بنويسد:
" با اين عقيده نميشود موافقت نمود. در نظريات رفيق آکيمف راجع به مسائل برنامه نقش اپورتونيسم آشکارا ديده ميشود و اين موضوع را منقّد آسواباژدنيه نيز تصديق مينمايد، به اين طريق که در يکى از شمارههاى اخير خود متذکر ميگردد که رفيق آکيمف به خط مشى "واقعبينانه" - بخوان رويزيونيستى - گرويده است".
پس ايسکرا خود بخوبى ميداند که "واقعبينى" از نظر آسواباژدنيه همان اپورتونيسم است و لاغير. حال اگر ايسکرا که به "واقعبينى ليبرالى" حمله ميکند (شماره ١٠٢ ايسکرا) اکنون درباره اين موضوع سکوت اختيار مينمايد که چگونه ليبرالها وى را بخاطر واقعبينىاش ستودهاند، همانا علت اين سکوت اين است که اين ستودنها تلختر از هر مذمتى است. اين ستودنها (که تصادفا و براى اولين بار از طرف آسواباژدنيه اظهار نشده است) در حقيقت اثباتى است بر خويشاوندى واقعبينى ليبرالى با آن تمايلات موجوده در "واقعبينى" (بخوان اپورتونيسم) سوسيال دمکراتيک که در تمام قطعنامههاى نوايسکرايىها بعلت اشتباهآميز بودن سراپاى خط مشى تاکتيکى آنان رسوخ نموده است.
در حقيقت امر اکنون ديگر بورژوازى روسيه ناپيگيرى و خودغرضيش را در انقلاب "همگانى" چه بوسيله استدلالهاى آقاى استرووه، چه بوسيله سراپاى لحن و کليه مضامين همه جرايد ليبرالى و چه بوسيله چگونگى اقدامات سياسى جميع زمستوويستها و روشنفکران و بطور کلى انواع طرفداران آقايان تروبتسکوى، پترونکوويچ، روديچف و شرکاء کاملا آشکار نموده است. البته بورژوازى هميشه بطور دقيق قضايا را درک نميکند، ولى به حکم غريزه طبقاتى بطور کلى به اين موضوع بسيار خوب پى ميبرد که گرچه پرولتاريا و "مردم" از يک طرف براى انقلاب وى بمثابه طعمه توپ و همچون پتکى بر ضد حکومت مطلقه مفيدند ولى از طرف ديگر پرولتاريا و دهقانان انقلابى در صورت نيل به "پيروزى قطعى بر تزاريسم" و بپايان رساندن انقلاب دمکراتيک بينهايت براى وى خطرناکند. از اينرو بورژوازى تمام قوا و تلاشش متوجه آن است که پرولتاريا به ايفاى نقش "محجوبانهاى" در انقلاب اکتفا نمايد و با احتياطتر، عملىتر و واقعبينتر باشد و فعاليتش از اين اصل ناشى شود که: "مبادا بورژوازى برَمَد".
روشنفکران بورژوا بخوبى ميدانند قادر به معدوم ساختن جنبش کارگرى نيستند و به اين جهت هم به هيچ وجه به مخالفت با جنبش کارگرى و مبارزه طبقاتى پرولتاريا برنميخيزند، - خير آنها حتى انواع و اقسام آزادى اعتصاب و مبارزه مؤدبانه طبقاتى را ميستايند ولى جنبش کارگرى و مبارزه طبقاتى را بشيوه برنتانف يا هيرش-دونکر(1) درک ميکنند. به عبارت ديگر آنها کاملا حاضرند حق آزادى اعتصاب و تشکيل اتحاديه را (که اکنون عملا خود کارگران تقريبا آن را بدست آوردهاند) بعنوان "گذشت" به کارگران بدهند فقط بشرط اينکه کارگران از "شورشطلبى" از "انقلابيگرى محدود"، از خصومت نسبت به "صلح و مصالحههاى مفيد"، از ادعا و کوشش براى اينکه نقش مبارزه طبقاتى خود يعنى نقش پيگيرى پرولتاريايى و قطعيت پرولتاريايى و "ژاکوبينيسم پِلِبمنشانه" را بر چهره "انقلاب همگانى روسيه" بگذارند صرفنظر نمايند. به اين جهت روشنفکران بورژوا در سراسر روسيه به هزاران شيوه و تمهيد - بوسيله کتب (مراجعه شود به کتاب پروکوپوويچ: "مسأله کارگر در روسيه")، سخنرانىها، نطقها، مصاحبهها و غيره و غيره - با تمام قوا ميکوشند انديشه هشيارى محتاطانه (بورژوازى)، عملى بودن (ليبرالى)، واقعبينى (اپورتونيستى) مبارزه طبقاتى (بشيوه برنتانف)، اتحاديههاى کارگرى (بشيوه هيرش-دونکر) و غيره را به کارگران تلقين نمايند. اين دو شعار اخير بخصوص براى بورژواهاى حزب "دمکرات مشروطهطلب" يا آسواباژدنيه مساعد است زيرا صورت ظاهر آنها با شعارهاى مارکسيستى جور ميآيد و با اندکى مسکوت گذاردن و کمى تحريف بسهولت ميتوان آنها را با شعارهاى سوسيال دمکراتيک مخلوط نموده و حتى گاهى بجاى شعارهاى سوسيال دمکراتيک جا زد. مثلا روزنامه علنى ليبرالى "راس وت" (که ما سعى ميکنيم در موقع مقتضى مفصلا با خوانندگان روزنامه "پرولتارى" درباره آن صحبت کنيم) اغلب چنان مطالب "شجاعانهاى" درباره مبارزه طبقاتى، امکان فريب پرولتاريا توسط بورژوازى، جنبش کارگرى، فعاليت مبتکرانه پرولتاريا و غيره و غيره ميگويد که خواننده بىدقت و کارگر رشد نيافته بسهولت ممکن است "سوسيال دمکراتيسم" آن را سکه کاملعيار حساب کند. حال آنکه در حقيقت اين چيزى نيست جز نسخه بدل بورژوايى سوسيال دمکراتيسم و تحريف و تخطئه اپورتونيستى مفهوم مبارزه طبقاتى.
اساس تمام اين تقلب عظيم بورژوايى را (عظيم از لحاظ وسعت تأثير در تودهها) تمايلى تشکيل ميدهد که هدف آن اين است که جنبش کارگرى را تا درجه جنبشى که بيشتر اتحاديهاى باشد تنزل دهد، آن را از سياست مستقل (يعنى سياست انقلابى که هدف آن ديکتاتورى دمکراتيک است) دور نگاه دارد و "بوسيله ايده مبارزه طبقاتى در ذهن آنها، يعنى کارگران پردهاى به روى ايده انقلاب همگانى روسيه بکشد".
بطورى که خواننده مشاهده مينمايد ما فرمول آسواباژدنيه را وارونه کرديم. اين فرمول درخشانى است که بطرز درخشانى دو نظر يعنى نظر بورژوازى و نظر سوسيال دمکراتيک را درباره نقش پرولتاريا در انقلاب دمکراتيک، بيان مينمايد. بورژوازى ميخواهد جنبش پرولتاريا را فقط به جنبش حرفهاى منحصر نمايد و از اين راه بوسيله "ايده مبارزه طبقاتى (بشيوه برنتانف) در ذهن وى پردهاى به روى ايده انقلاب همگانى روسيه بکشد" يعنى کاملا مطابق با روح نويسندگان برنشتينى Credo رفتار کند که بوسيله ايده جنبش "صرفا کارگرى" در ذهن کارگران پردهاى به روى ايده مبارزه سياسى ميکشيدند. ولى سوسيال دمکراسى بر عکس ميخواهد مبارزه طبقاتى پرولتاريا را تا نيل به شرکت رهبرى کننده وى در انقلاب همگانى روسيه تکامل دهد يعنى اين انقلاب را به ديکتاتورى دمکراتيک پرولتاريا و دهقانان برساند.
بورژوازى به پرولتاريا ميگويد: انقلاب ما همگانى است. به اين جهت تو بمثابه طبقه خاص بايد به مبارزه طبقاتى خود اکتفا کنى، بايد بنام "عقل سليم" عمده توجه خود را به اتحاديههاى حرفهاى و علنى نمودن آنان معطوف دارى - بايد همانا اين اتحاديههاى حرفهاى را "مهمترين مبناى تربيت سياسى و تشکل خود" محسوب دارى، - بايد در لحظه انقلابى اکثر قطعنامههاى "جدى" از قبيل قطعنامههاى ايسکراى نو تنظيم نمايى، بايد رفتارت در مورد قطعنامههايى که "نسبت به ليبرالها حُسن نظر بيشترى دارد" با احتياط باشد، - بايد رهبرانى را ترجيح دهى که ميخواهند "رهبران عملى جنبش سياسى واقعا موجود طبقه کارگر باشند"، - بايد "عناصر واقعبين جهانبينى مارکسيسم را حفظ کنى" ) اگر، متأسفانه، "احکام اکيد" اين شريعت "غير علمى" در تو سرايت کرده باشد).
سوسيال دمکراسى به پرولتاريا ميگويد: انقلاب ما همگانى است - به اين جهت تو بايد بمثابه پيشروترين طبقات و يگانه طبقه تا آخر انقلابى مساعى خود را صَرف آن نمايى که نه تنها به جدّىترين طرزى در آن شرکت ورزى بلکه رهبرى آن را نيز به عهده خود بگيرى. به اين جهت تو نبايد خود را در چهار ديوار مبارزه طبقاتى به مفهوم محدود آن و بخصوص به مفهوم يک جنبش حرفهاى محدود نمايى، بلکه برعکس بايد بکوشى که حدود و مضمون مبارزه طبقاتى خود را به حدى وسعت دهى که نه فقط تمام وظايف انقلاب فعلى دمکراتيک و همگانى روسيه، بلکه وظايف انقلاب سوسياليستى آتى را نيز در بر گيرد. به اين جهت تو بدون اينکه جنبش حرفهاى را ناديده بگيرى و بدون اينکه از استفاده از کوچکترين ميدان فعاليت علنى امتناع نمايى، بايد در عصر انقلاب - وظايف قيام مسلحانه، تشکيل ارتش انقلابى و حکومت انقلابى را بمثابه يگانه طرق نيل به پيروزى کامل مردم بر تزاريسم و بکف آوردن جمهورى دمکراتيک و آزادى واقعى سياسى و در درجه اول اهميت قرار دهى.
ذکر اين موضوع ديگر زائد است که قطعنامههاى نوايسکرايىها در نتيجه "خط مشى" غلط خود چه روش نيمهکاره و ناپيگير و طبعا مورد پسند بورژوازى در مورد اين مسأله اتخاذ کرده است.
_________________________
زيرنويسها و توضيحات
(1) اتحاديههاى کارگرى هيرش-دونکر (Hirsch-Duncker) - اين اتحاديهها در سال ١٨٦٨ به توسط دو تن از بورژوا-ليبرالها بنام هيرش و دونکر در آلمان تأسيس شده بود، اينها نيز مانند برنتانوى (Brentano) بورژوا-اکونوميست "هماهنگى منافع طبقاتى" را موعظه ميکردند، کارگران را از مبارزه انقلابى و طبقاتى بر ضد بورژوازى منصرف ميساختند و وظايف جنبش اتحاديهاى را در چهار ديوار صندوقهاى تعاون متقابل و سازمانهاى فرهنگى و مدنى محدود مينمودند.
لنين: دو تاکتيک سوسيال دمکراسى در انقلاب دمکراتيک - پسگفتار
٢ " -عميق کردن" جديد مسأله بوسيله رفيق مارتينف
حال به مقالاتى که مارتينف در شمارههاى ١٠٢ و ١٠٣ ايسکرا نوشته است بپردازيم، بخودى خود واضح است که ما به تلاشهايى که مارتينف بعمل ميآورد براى اينکه ثابت کند تفسير ما درباره يک سلسله از گفتههاى مارکس نادرست و تفسير او درست است پاسخى نخواهيم داد، اين تلاشها بقدرى غير جدّى، طفرههاى مارتينف آنقدر آشکار و مسأله بقدرى واضح است که مکث روى آنها براى يکبار ديگر خالى از لطف است، هر خواننده فکورى خود از نيرنگهاى ناشيانهاى که مارتينف درتمام جريان بحث براى استتار عقبنشينى خود بکار برده است بسهولت سر در ميآورد، بخصوص پس از اينکه ترجمه متن کامل جزوه انگلس موسوم به "باکونينيستها گرم کارند" و ترجمه متن کامل جزوه مارکس موسوم به "پيام هيأت مديره اتحاديه کمونيستها" مورّخه مارس ١٨٥٠ که توسط عدهاى از کارکنان روزنامه "پرولتارى" تهيه شده است منتشر گردد، تنها يک نقل قول از مقاله مارتينف کافى است تا عقبنشينى وى را براى خواننده آشکار سازد،
مارتينف در شماره ١٠٣ مينويسد: ايسکرا "تصديق ميکند" که "استقرار حکومت موقت يکى از طرق ممکن و صلاح تکامل انقلاب است ولى صلاح بودن شرکت سوسيال دمکراتها را در حکومت موقت بورژوازى نفى ميکند تا بعدا تمام دستگاه دولتى را بمنظور انقلاب سوسيال دمکراتيک بکف آورد"، به ديگر سخن: ايسکرا اکنون به بيمعنى بودن کليه ترس و وحشت خود درباره مسئوليت حکومت موقت در قسمت خزانهدارى و بانکها و درباره خطر و عدم امکان در دست گرفتن امور "زندانها" و غيره اعتراف نموده است، ولى ايسکرا کمافىالسابق دچار آشفته فکرى است زيرا ديکتاتورى دمکراتيک را با ديکتاتورى سوسياليستى مخلوط ميکند، اين يک آشفته فکرى ناگزير است که براى پوشش هنگام عقبنشينى بکار ميرود،
ولى مارتينف در بين آشفته فکران ايسکراى نو داراى اين وجه تمايز است که در آشفته فکرى مقام اول را احراز مينمايد و اگر چنين اصطلاحى جايز باشد آشفتهفکر با قريحه است، او در نتيجه جوش و تقلاهاى خود براى "عميق کردن" مسأله، دچار آشفته فکرى ميگردد و تقريبا هميشه در جريان "تعقل" خود به فرمولبندىهاى تازهاى ميرسد که تمام کذب خط مشى مورد پيروى او را بطرز شگرفى روشن ميسازد، بياد بياوريد که چگونه او در دوره اکونوميسم گفتههاى پلخانف را "عميق کرد" و فرمول "مبارزه اقتصادى عليه کارفرمايان و حکومت" را کشف نمود، مشکل بتوان در تمام مطبوعات اکونوميستها عبارتى را پيدا کرد که بهتر از اين بتواند تمام جنبه قلّابى اين خط مشى را بيان کند، اکنون نيز همينطور است مارتينف مجدّانه به ايسکراى نو خدمت ميکند و تقريبا هر بار که قلم بدست ميگيرد مدرک جديد و شگرفى براى اثبات قلّابى بودن خط مشى ايسکراى نو در اختيار ما ميگذارد، در شماره ١٠٢ ميگويد که لنين "به طرز نامشهودى مفهوم ديکتاتورى ديکتاتورى و انقلاب را با يکديگر جا زده است" (صفحه ٣، ستون ٢(،
در حقيقت تمام اتهامات نوايسکرايىها بر ضد ما در اتهام مزبور خلاصه ميشود، و چقدر ما از مارتينف بخاطر اين اتهام متشکريم! او با اين فرمول اتهامى خود چه خدمت پُر ارزشى در مبارزه با خط مشى ايسکراى نو به ما ميکند! واقعا هم که ما بايد از هيأت تحريريه ايسکرا خواهش کنيم که براى "عميق کردن" حملات عليه "پرولتارى" و بيان "واقعا اصولى" اين حملات مارتينف را بيشتر بر ضد ما به ميدان بفرستد، زيرا هر چه مارتينف براى اصولى بودن استدلال خود بيشتر بکوشد به همان نسبت نتيجهاى که ميگيرد بدتر است، به همان نسبت نواقص خط مشى ايسکراى نو را واضحتر نشان ميدهد و به همان نسبت بيشتر موفق به عملى نمودن شيوه تعليم و تربيتى مفيدى در مورد خود و رفقاى خود ميگردد: reductio ad absurdum (اصول ايسکراى نو را به مهملات ميرساند)،
"وپريود" و "پرولتارى" مفهوم انقلاب و ديکتاتورى را با يکديگر "جا ميزنند"، ايسکرا مايل به چنين "جا زدنى" نيست، درست همينطور است، رفيق مارتينف محترم! شما سهواً حقيقت بزرگى را بيان کرديد، شما با فرمول تازه خود اين تز ما را تأييد کرديد که ايسکرا در انقلاب نقش دنباله روى را بازى ميکند و در مورد فرمولبندى وظايف انقلاب بسوى آسواباژدنيه انحراف مييابد ولى "وپريود" و "پرولتارى" شعارهايى ميدهند که انقلاب دمکراتيک را بجلو سوق ميدهد،
رفيق مارتينف، آيا اين موضوع براى شما قابل درک نيست؟ نظر به اهميت مسأله ما سعى ميکنيم آن را به تفصيل براى شما توضيح دهيم،
يکى از نمودارهاى جنبه بورژوايى انقلاب دمکراتيک آن است که يک سلسله از طبقات، گروهها و قشرهاى اجتماعى که کاملا طرفدار مالکيت خصوصى و اقتصاد کالايى هستند و توانايى خروج از اين چهار ديوار را ندارند، به حکم شرايط محيط به بيهودگى حکومت مطلقه و بطور کلى تمام رژيم سرواژ معترف شده و به شعار آزادى ميپيوندند، در جريان اين عمل جنبه بورژوايى اين آزادى که مورد مطالبه "جامعه" بوده و مالکين و سرمايهداران بوسيله سيلى از سخن (و فقط سخن!) از آن مدافعه مينمايند با وضوحى هر چه بيشتر آشکار ميشود، در عين حال اختلاف اساسى بين مبارزه کارگرى و مبارزه بورژوازى در راه آزادى و بين دمکراتيسم پرولتاريايى و ليبرالى نيز روز به روز نمايانگر ميگردد، طبقه کارگر و نمايندگان آگاه آن به پيش ميروند و اين مبارزه را نيز به پيش ميبرند و نه فقط از سرانجام دادن به آن ترسى ندارند بلکه ميکوشند آن را از آخرين حد انقلاب دمکراتيک نيز دورتر برند، بورژوازى که ناپيگير و خودغرض است شعارهاى آزادى را فقط بطور ناقص و از روى ريا ميپذيرد، هر گونه کوششى که هدفش اين باشد که بوسيله يک حد فاصل خاص و يا تنظيم "مواد" مخصوصى (از قبيل مواد قطعنامه استاروور يا کنفرانس چپها) حدودى را تعيين کند که از پس آن ديگر اين رياکارى دوستان بورژوازى آزادى و يا اگر بهتر بخواهيد خيانت دوستان بورژوا به آزادى شروع ميشود، ناگزير محکوم به عدم موفقيت است، زيرا بورژوازى، که بين دو آتش (حکومت مطلقه و پرولتاريا) قرار گرفته، قادر است به هزاران شيوه و تمهيد خط مشى و شعارهاى خود را عوض کند، گاه يک گز به راست و گاه يک گز به چپ برود، چانه بزند و دلّالى کند، وظيفه دمکراتيسم پرولتاريايى اختراع اينگونه "مواد" بيروح و بيجان نيست بلکه عبارت است از انتقاد خستگى ناپذير از اوضاع سياسى تکامل يابنده و افشاى ناپيگيرى و آن خيانتهاى تازه به تازه بورژوازى که پيشبينى آنها قبلا ممکن نيست،
چنانچه با تاريخ نوشتههاى سياسى آقاى استرووه در مطبوعات غير علنى و به تاريخ جنگ سوسيال دمکراسى با وى نظرى بيفکنيد آشکارا خواهيد ديد که سوسيال دمکراسى، اين مدافع آتشين دمکراتيسم پرولتاريايى، وظايف نامبرده را انجام داده است، آقاى استرووه کار را از شعار صد در صد شيپفمآبانه يعنى از شعار "حقوق و زمستواى پُرقدرت" شروع کرد (رجوع شود به مقاله من در "زاريا" تحت عنوان "تعقيب کنندگان زمستوا و هانيبالهاى ضد ليبراليسم"[رجوع شود به جلد پنجم کليات آثار لنين، چاپ چهارم روسى، صفحه ١٩ تا ٦٥، هـ،ت،]، سوسيال دمکراسى او را افشاء ساخت و بسوى برنامه مشخص مشروطهخواهانه راند، وقتى که اين "راندنها" در نتيجه سير بويژه سريع حوادث انقلابى مؤثر واقع شد، آنوقت سَمتِ مبارزه متوجه مسأله بعدى دمکراتيسم گرديد و آن اينکه مشروطيت بطور کلى، کافى نيست و حتما بايد با حق انتخاب همگانى، مستقيم و متساوى و رأى مخفى توأم باشد، وقتى ما اين موضع جديد "دشمن" (يعنى قبول حق انتخاب همگانى از طرف انجمن آسواباژدنيه) را نيز "تصرف کرديم" به يورش خود ادامه داده و شروع به افشاى رياکارى و کذب سيستم دو مجلسى نموديم و به اثبات اين موضوع پرداختيم که آسواباژدنيهاىها حق انتخاب همگانى را بطور ناقصى قبول دارند و همچنين از روى سلطنتطلبى آنان نشان داديم که دمکراتيسم آنها جنبه دلّالمنشانه دارند و اين اعضاى آسواباژدنيه، اين قهرمانان کيسه پول، منافع انقلاب کبير روسيه را به معرض خريد و فروش گذاردهاند،
سرانجام، سرسختى وحشيانه حکومت مطلقه، پيشرفت عظيم جنگ داخلى و لاعلاجى آن موقعيتى که سلطنتطلبان، روسيه را بدان کشاندهاند، جامدترين مغزها را نيز به حرکت آورد، انقلاب يک واقعيت مسّلم ميشد ديگر لازم نبود شخص انقلابى باشد تا وجود انقلاب را تصديق نمايد، حکومت مطلقه عملا در برابر انظار همه متلاشى شده و ميشود، همانطور که يک ليبرال (آقاى گره دسکول) در مطبوعات علنى صحيحا متذکر گرديد در مقابل اين حکومت عملا يک محيط نافرمانى بوجود آمده است، حکومت مطلقه با وجود تمام قدرت ظاهريش ناتوان از کار در آمد، حوادث انقلاب تکامل يابنده، صاف و ساده به کنار افکندن اين پيکر طفيلى که زنده زنده در حال فساد و گنديدن بود پرداخت، بورژوا ليبرالها که مجبور بودند شالوده فعاليت خود را (يا به عبارت صحيحتر سوداگرى سياسى خود را) بر زمينه يک چنين مناسباتى که عملا در حال بوجود آمدن است بگذارند، شروع به درک ضرورت تصديق انقلاب نمودند، آنها نه براى آنکه انقلابى هستند بلکه با وجود انقلابى نبودن اين کار ميکنند، آنها به حکم ضرورت و بر خلاف اراده خود اين کار را ميکنند، در حالى که با قلبى آکنده از خشم و کين ناظر کاميابيهاى انقلاب هستند و حکومت مطلقه را که مايل به معامله نبوده و خواهان مبارزه حياتى و مماتى است به انقلابيگرى متهم مينمايند، اين سوداگران فطرى از مبارزه و انقلاب نفرت دارند ولى جريان اوضاع آنها را وادار ميکنند بر موضع انقلاب تکيه نمايند زيرا موضع ديگرى براى اتکاء ندارند،
ما ناظر يک صحنه فوقالعاده عبرتانگيز و فوقالعاده مضحکى هستيم، روسپيان ليبراليسم بورژوايى ميکوشند خود را با کسوت انقلابيگرى بيارايند، کارکنان آسواباژدنيه هم - Risum teneatis, amici!]دوستان خنده خود را نگهداريد!] - ديگر شروع کردهاند بنام انقلاب صحبت کنند! اينها اطمينان ميدهند که "از انقلاب نميترسند" (آقاى استرووه در شماره ٧٢ آسواباژدنيه)!!! کارکنان آسواباژدنيه مدعى آن هستند که "در رأس انقلاب قرار گيرند"!!!
اين يک پديده فوقالعاده پرمعنايى است که تنها نشانه پيشرفت ليبراليسم بورژوازى نبوده بلکه بيشتر پيشرفت و موفقيتهاى واقعى و عيان جنبش انقلابى را نشان ميدهد که وادار کرده است به وجودش معترف شوند، حتى بورژوازى نيز شروع به احساس اين موضوع کرده است که طرفدارى از انقلاب با صرفهتر است و اين نشان ميدهد که تا چه حدى موقعيت حکومت مطلقه متزلزل شده است، ولى از طرف ديگر، اين پديده نشانهاى است از ارتقاء تمامى جنبش به مدارج جديد و عاليتر در عين حال وظايف جديد و عاليترى را نيز در مقابل ما ميگذارد، تصديق انقلاب از طرف بورژوازى، اعم از اينکه فلان يا بهمان ايدئولوگ بورژوازى شخصا هم با وجدان باشد، نميتواند صادقانه باشد، بورژوازى نميتواند خودغرضى ناپيگرى، سوداگرى و نيرنگهاى پَست ارتجاعى خود را در اين عاليترين مرحله جنبش نيز وارد نکند، ما اکنون بايد نزديکترين وظايف مشخص انقلاب را از نقطه نظر برنامه و بمنظور تکامل برنامه خود بنحو ديگرى تنظيم نماييم، آنچه ديروز کافى بود امروز کافى نيست، شايد ديروز مطالبه تصديق انقلاب بعنوان يک شعار پيشرو دمکراتيک کافى بود، ولى اکنون ديگر اين کافى نيست، انقلاب حتى آقاى استرووه را وادار کرده است آن را برسميت بشناسد، اکنون از طبقه پيشرو خواسته ميشود که مضمون واقعى وظايف مبرم و تأخير ناپذير اين انقلاب را دقيقا معيّن نمايد، آقايان استرووهها در همان حال که انقلاب را برسميت ميشناسند باز و باز مانند الاغ گوشهاى خود را تيز ميکنند و همان نغمه قديمى را درباره اينکه ممکن است از طريق مسالمتآميز کار را به سرانجام خود رساند و درباره اينکه تزار نيکلا آقايان کارکنان آسواباژدنيه را به حکومت دعوت کند و غيره و غيره ساز مينمايند، آقايان کارکنان آسواباژدنيه انقلاب را برسميت ميشناسند تا به اين وسيله با خطر کمترى، از اين انقلاب به نفع خود استفاده نمايند و به آن خيانت ورزند، وظيفه ما اکنون اين است که به پرولتاريا و به تمام مردم نشان دهيم که شعار "انقلاب" کافى نيست و بايد مضمون واقعى انقلاب بطور روشن، صريح، پيگير و قطعى تعريف شود، و اما اين تعريف شامل يگانه شعارى است که ميتواند "پيروزى قطعى" انقلاب را بطرز صحيحى بيان کند و آن - شعار ديکتاتورى انقلابى پرولتاريا و دهقانان است،
سوء استفاده از کلمات در سياست، عادىترين پديدههاست، مثلا هم طرفداران بورژوازى انگلستان بارها خود را "سوسياليست" ناميدهاند، (هارکوت گفت که "ما اکنون همه سوسياليست هستيم" - "We all are socialists now") و هم طرفداران بيسمارک و هم انصار پاپ لئون سيزدهم، کلمه "انقلاب" هم کاملا براى سوء استفاده مناسب است و در مرحله معيّنى از تکامل جنبش اين سوء استفاده ناگزير است، هنگامى که آقاى استرووه شروع کرد بنام انقلاب سخن بگويد ما بى اختيار بياد تييِر افتاديم، چند روز قبل از انقلاب فوريه اين ناقصالخلقه مهيب، اين کاملترين مظهر خيانتپيشگى سياسى بورژوازى نزديکى توفان خلق را احساس نمود، آنگاه از تريبون پارلمان اعلام داشت که من متعلق به حزب انقلابم! (رجوع کنيد به کتاب مارکس "جنگ داخلى در فرانسه")، معناى سياسى گرويدن آسواباژدنيه به حزب انقلاب تمام و کمال با اين گرويدن تييِر همانند است، هنگامى که تييِرهاى روسيه تعلق خود را به حزب انقلاب اعلام داشتند اين به آن معنا بود که شعار انقلاب ديگر کافى نيست و از هيچ چيز معيّنى سخن نميگويد و هيچ وظيفهاى را معيّن نميکند، زيرا انقلاب صورت واقعيت يافته و ناهمگونترين عناصر بسوى آن روآور شدهاند،
در حقيقت ببينيم که انقلاب از نقطه نظر مارکسيسم يعنى چه؟ از نقطه نظر مارکسيسم انقلاب يعنى در هم شکستن جبرى روبناى سياسى کهنهاى که تضاد آن با مناسبات توليدى نوين در لحظه معيّنى موجب ورشکستگى آن شده است، تضاد حکومت مطلقه با تمام نظام روسيه سرمايهدارى و با تمام نيازمنديهاى رشد بورژوا دمکراتيک آن، حکومت مطلقه را اکنون با ورشکستگى شديدى مواجه نموده و به نسبت زمانى که اين تضاد مصنوعاً بر پاى مانده بر شدت اين ورشکستگى هم افزوده شده است، روبنا از هر طرف شکاف برداشته، تاب مقاومت را از دست داده و دچار ضعف گرديده است، مردم خودشان به توسط نمايندگان طبقات و گروههاى گوناگون به ساختن روبناى جديدى براى خود پرداختهاند، در لحظه معيّنى از تکامل، بيهوده بودن روبناى قديمى بر همگان معلوم ميشود، انقلاب را همه به رسميت ميشناسند، اکنون وظيفه اين است که تصريح شود چه طبقات بخصوصى بايد روبناى جديد را بسازند و همانا چگونه بسازند، بدون چنين تصريحى، شعار انقلاب در لحظه فعلى شعارى پوچ و بى مضمون خواهد بود، زيرا ضعف حکومت مطلقه، هم شاهزادگان بزرگ را "انقلابى" ميکند و هم روزنامه "مُسکوفسکايه وِدوموستى" را! بدون چنين تصريحى درباره وظايف پيشرو دمکراتيک طبقه پيشرو جاى سخنى هم نخواهد بود، و اما اين تصريح عبارت است از شعار ديکتاتورى دمکراتيک پرولتاريا و دهقانان، اين شعار، هم طبقاتى را معيّن ميکند که "سازندگان" جديد روبناى جديد ميتواند و بايد به آنها اتکاء نمايند، و هم خصلت اين روبنا را (ديکتاتورى "دمکراتيک" که از ديکتاتورى سوسياليستى متمايز است) و هم شيوه ساختن آن را (به شيوه ديکتاتورى يعنى سرکوب قهرى مقاومت قهرى و نيز مسلح ساختن طبقات انقلابى مردم)، هر کس که اکنون اين شعار ديکتاتورى انقلابى دمکراتيک يعنى شعار ارتش انقلابى و دولت انقلابى و کميتههاى انقلابى دهقانان را به رسميت نشناسد، - يا وظايف انقلاب را مطلقا درک نميکند و قادر نيست وظايف جديد و عاليتر آن را که ناشى از مقتضيات لحظه فعلى است تعيين کند و يا اينکه مردم را ميفريبد، به انقلاب خيانت ميکند و شعار "انقلاب" را مورد سوء استفاده قرار ميدهد،
مورد اول - رفيق مارتينف و دوستان او، مورد دوم - آقاى استرووه و تمام حزب زمستوايى "دمکرات مشروطهطلب"،
رفيق مارتينف بقدرى سريعالانتقال و باهوش بود که اتهام مربوط به "جا زدن" مفهوم انقلاب و ديکتاتورى را درست هنگامى بميان آورد که تکامل انقلاب ايجاب ميکرد بوسيله شعار ديکتاتورى وظايف آن تعيين گردد! باز هم بدبختى گريبانگير رفيق مارتينف شد و دچار دنبالهروى گرديد، در اين پله ماقبل آخر گير کرد و با کارکنان آسواباژدنيه در يک سطح قرار گرفت، زيرا اين موضع که انقلاب را به رسميت ميشناسد (در گفتار) و در عين حال نميخواهد ديکتاتورى دمکراتيک پرولتاريا و دهقانان (يعنى انقلاب در کردار) را به رسميت بشناسد، اکنون درست با خط مشى سياسى آسواباژدنيه يعنى با منافع بورژوازى ليبرال سلطنتطلب مطابقت دارد، بورژوازى ليبرال اکنون به توسط آقاى استرووه بر له انقلاب اظهار نظر ميکند، پرولتارياى آگاه به توسط سوسيال دمکراتهاى انقلابى ديکتاتورى پرولتاريا و دهقانان را طلب ميکند، آنوقت در اينجا خردمندى از ايسکراى نو خود را داخل بحث ميکند و فرياد ميزند: بخود اجازه ندهيد مفهوم انقلاب و ديکتاتورى را با يکديگر "جا بزنيد"! خوب مگر اين صحيح نيست که قلابى بودن خط مشى نو ايسکرايىها آنها را محکوم ميکند دائما بدنبال خط مشى آسواباژدنيه روان باشند،
ما نشان داديم که اعضاى آسواباژدنيه پله به پله از نردبان شناسايى دمکراتيسم بالا ميروند (البته در نتيجه راندنهاى سوسيال دمکراسى که محرّک آنها بود)، مسأله مورد مشاجره ما با آنها ابتدا اين بود: اصل شيپفى (حقوق و زمستواى پرقدرت) يا اينکه مشروطهطلبى؟ سپس اين بود: انتخابات محدود يا حق انتخاب همگانى؟ پس از چنين بود: تصديق انقلاب يا معامله دلّالانه با حکومت مطلقه؟ و بالأخره اکنون اين است: تصديق انقلاب بدون ديکتاتورى پرولتاريا و دهقانان يا اينکه تصديق خواست ديکتاتورى اين طبقات در انقلاب دمکراتيک؟ ممکن و محتمل است که آقايان کارکنان آسواباژدنيه (اعم از اينکه امروزىها باشند يا اخلاف آنها در جناح چپ دمکراسى بورژوازى) يک پله ديگر هم بالا بروند يعنى به مرور زمان (شايد تا موقعى که رفيق مارتينف باز يک پله بالا برود) شعار ديکتاتورى را نيز به رسميت بشناسند، اگر انقلاب روسيه با احراز موفقيت به پيش برود و به پيروزى قطعى منجر گردد ناگزير همينطور هم خواهد شد، آيا در اين صورت خط مشى سوسيال دمکراسى چگونه خواهد بود؟ پيروزى کامل انقلاب فعلى پايان انقلاب دمکراتيک و آغاز مبارزه قطعى در راه انقلاب سوسياليستى خواهد بود، اجراى خواستهاى دهقانان معاصر، قلع و قمع کامل ارتجاع، بکف آوردن جمهورى دمکراتيک نيز پايان قطعى انقلابى بودن بورژوازى و حتى خرده بورژوازى و آغاز مبارزه واقعى پرولتاريا در راه سوسياليسم خواهد بود، هر چه انقلاب دمکراتيک کاملتر باشد، به همان نسبت اين مبارزه جديد با سرعت، وسعت، پاکيزگى و قطعيت بيشترى گسترش خواهد يافت، شعار ديکتاتورى "دمکراتيک" خود مبيّن جنبه محدودى تاريخى انقلاب فعلى و ضرورت مبارزه جديدى است که بايد بر زمينه نظامات جديد بمنظور رهايى کامل طبقه کارگر از قيد هر گونه ستم و استثمار بعمل آيد، به ديگر سخن: وقتى بورژوازى دمکرات يا خرده بورژوازى يک پله ديگر بالا برود، وقتى که نه تنها انقلاب بلکه پيروزى کامل انقلاب واقعيتى گردد، - آنوقت ما (شايد با فريادهاى موحشى از طرف مارتينفهاى جديد آينده) شعار ديکتاتورى دمکراتيک را با شعار ديکتاتورى سوسياليستى پرولتاريا، يعنى انقلاب کامل سوسياليستى، "جا خواهيم زد"،
لنين: دو تاکتيک سوسيال دمکراسى در انقلاب دمکراتيک - پسگفتار
٣- تصوير عوامانه و بورژوامآبانه ديکتاتورى و نظر مارکس نسبت به آن
مرينگ در توضيحات خود درباره مجموعه مقالاتى که مارکس در سال ١٨٤٨ در "روزنامه جديد راين" نوشته و او آنها را استخراج و منتشر نموده است ميگويد مطبوعات بورژوازى "روزنامه جديد راين" را مورد اين سرزنش قرار ميدادند که گويا خواستار "اعلام فورى ديکتاتورى است و آن را بمثابه يگانه وسيله عملى کردن دمکراسى ميداند" (
Nachlass, Marx، جلد سوم، صفحه ٥٣)، از نقطه نظر عوامانه و بورژوامآبانه، مفهوم ديکتاتورى و مفهوم دمکراسى يکديگر را نفى ميکنند، بورژوا که معناى تئورى مبارزه طبقاتى را نميفهمد و در صحنه سياست هميشه ناظر زد و خوردهاى کوچک دستجات و فرقههاى مختلف بورژوازى بوده است - ديکتاتورى را بمعناى الغاى کليه آزاديها و تضمينات دمکراسى، بمعناى انواع خودسرىها و سوء استفاده از قدرت به نفع شخص ديکتاتور تعبير مينمايد، در حقيقت امر همين نظر عوامانه و بورژوامآبانه در مارتينف ما هم مشاهده ميشود، او در پايان "لشگرکشى جديد" خود در ايسکراى نو، تمايل شديد "وپريود" و "پرولتارى" را به شعار ديکتاتورى اينطور تعبير ميکند که لنين "علاقه مفرطى به آزمايش بخت خود دارد" (ايسکرا شماره ١٠٣ صفحه ٣ ستون دوم)، براى اينکه فرق ميان مفهوم ديکتاتورى طبقه و ديکتاتورى فردى و فرق ميان وظيفه ديکتاتورى دمکراتيک و ديکتاتورى سوسياليستى را براى مارتينف توضيح دهيم مکث در روى نظرات "روزنامه جديد راين" خالى از فايده نخواهد بود،
"روزنامه جديد راين" در ١٤ سپتامبر ١٨٤٨ چنين نوشته است: "هرگونه سازمان دولتى موقت" بعد از انقلاب احتياج به ديکتاتورى و آنهم ديکتاتورى با انرژى دارد، ما از همان آغاز امر کمپ هوزن (رئيس شوراى وزيران پس از ١٨ مارس ١٨٤٨) را سرزنش کرديم که چرا مانند يک ديکتاتور رفتار ننموده و چرا بلافاصله بقاياى مؤسسات قديم را در هم نشکست و بر نيانداخت، نتيجه اين شد که در آن حينى که آقاى کمپ هوزن، با توهّمات مشروطهطلبانه، براى خود لالايى ميگفت حزب شکست خورده (يعنى حزب ارتجاع) مواضع خود را در دستگاه ادارى و ارتش مستحکم نمود و حتى جرأت يافت که گاه اينجا و گاه آنجا به مبارزه آشکار دست بزند"،
مرينگ بجا و بمورد ميگويد که در اين کلمات بصورت چند تز مختصر تمام آنچه که "روزنامه جديد راين" ضمن يک رشته مقالات طويل درباره وزارت کمپ هوزن مفصلا شرح و بسط داده بود خلاصه شده است، آيا اين کلمات مارکس به ما چه ميگويد؟ ميگويد حکومت انقلابى موقت بايد رفتارش ديکتاتورمنشانه باشد (اين اصل را ايسکراى نو که از شعار ديکتاتورى حذر دارد، هرگز نتوانسته است درک کند)؛ - ميگويد وظيفه اين ديکتاتورى محو بقاياى مؤسسات قديمى است (همان چيزى که در قطعنامه کنگره سوم حزب کارگر سوسيال دمکرات روسيه درباره مبارزه با ضد انقلاب تأکيد شده ولى در قطعنامه کنفرانس چنانچه فوقا نشان داديم حذف شده است)، ثالثا اين کلمات ميرساند که مارکس دمکراتهاى بورژوا را بمناسبت "توهّمات مشروطهطلبانه" آنها در عصر انقلاب و جنگ آشکار داخلى ميکوبيد، معنى اين کلمات را مقاله "روزنامه جديد راين" مورّخه ٦ ژوئن سال ١٨٤٨ با وضوح خاصى نشان ميدهد، مارکس در آن چنين نوشته است: "مجلس مؤسسان تودهاى بايد قبل از همه يک مجلس فعال و آنهم مجلس فعال انقلابى باشد، و حال آنکه مجلس فرانکفورت به تمرينهاى دبستانى پارلمانتاريسم مشغول است و دولت را در عمليات خود آزاد گذارده است، فرض کنيم که اين انجمن دانشوران پس از شُور و مشورت کامل بتواند بهترين دستور روز و بهترين قوانين اساسى را تنظيم نمايد، چه فايدهاى از اين بهترين دستور روز و بهترين قوانين اساسى متصور خواهد بود وقتى که دولتهاى آلمان اکنون ديگر سرنيزه را در دستور روز گذاردهاند؟"
اين است مفهوم شعار ديکتاتورى، از اينجا ميتوان فهميد که مارکس نسبت به قطعنامههايى که "تصميم به تشکيل مجلس مؤسسان" را پيروزى قطعى مينامند و يا دعوت به "باقى ماندن بحالت حزب اپوزيسيون افراطى انقلابى" مينمايند، چه نظرى ميتوانست داشته باشد!
مسائل عظيم زندگى ملتها فقط با نيرو حل ميشود، طبقات مرتجع خودشان قبل از همه معمولا متوسل به قوه قهريه يعنى جنگ داخلى ميشوند و "سرنيره را در دستور روز ميگذارند"، همانگونه که حکومت مطلقه روسيه اينکار را کرده است و از ٩ ژانويه به بعد مرتبا و پيوسته در همه جا به آن ادامه ميدهد، و وقتى که چنين وضعيتى ايجاد شد و سرنيزه واقعا در صدر دستور سياسى روز قرار گرفت، و قيام يک امر ضرورى و تأخير ناپذير گرديد، - آنوقت ديگر توهّمات مشروطهطلبانه و تمرينهاى دبستانى پارلمانتاريسم فقط به وسيلهاى براى استتار خيانت بورژوازى به انقلاب و به وسيلهاى براى استتار چگونگى "رميدن" بورژوازى از انقلاب مبدّل ميشود، در آن موقع طبقه واقعا انقلابى بايد همان شعار ديکتاتورى را بميان بکشد،
مارکس در مورد وظايف اين ديکتاتورى، در "روزنامه جديد راين" علاوه بر مطلب فوق چنين نوشته است: "مجلس ملى ميبايستى در مقابل سوء قصدهاى ارتجاعى حکومتهايى که دورانشان سپرى شده است ديکتاتورمنشانه عمل مينمود و در اين صورت در افکار عمومى مردم به تحصيل آنچنان نيرويى توفيق مييافت که در مقابله با آن تمام سرنيزهها خُرد ميشدند،،، ولى اين مجلس با گفتههاى ملالانگيز خود ملت آلمان را بجاى اينکه به دنبال خود بکشد يا خود به دنبال آن برود فرسوده ميکند"، طبق نظر مارکس مجلس ملى ميبايستى "تمام آنچه را که با اصل حکومت مطلقه مردم متضاد بود از نظام عملا موجود آلمان بيرون ميريخت" و سپس "آن زمينه انقلابى را که مورد اتکاء اين حکومت است مستحکم مينمود و حکومت مطلقه مردم را که از فتوحات انقلاب است، از هر حملهاى مصون ميداشت"،
بنابراين مضمون اصلى وظايفى که مارکس در سال ١٨٤٨ در مقابل حکومت انقلابى يا ديکتاتورى قرار داده بود قبل از هر چيز حاکى از انقلاب دمکراتيک بود: دفاع در مقابل ضد انقلاب و برانداختن عملى کليه آنچه که با حکومت مطلقه مردم منافات دارد، اين هم چيزى نيست مگر ديکتاتورى انقلابى دمکراتيک،
و اما بعد: بعقيده مارکس چه طبقاتى ميتوانستند و ميبايستى اين وظيفه را انجام دهند (يعنى اصل حکومت مطلقه مردم را عملى نموده به هدف نهايى خود برسانند و حملات ضد انقلاب را دفع نمايند؟)، مارکس از "مردم" صحبت ميکند، ولى ما ميدانيم که او هميشه بر ضد توهّمات خرده بورژوازى درباره وحدت "مردم" و درباره فقدان مبارزه طبقاتى در درون مردم، بيرحمانه مبارزه ميکرد، مارکس با استعمال کلمه "مردم" اختلاف طبقات را روپوشى نميکرد بلکه عناصر معيّنى را که ميتوانند انقلاب را به آخر برسانند متحد مينمود،
"روزنامه جديد راين" نوشته بود که - پس از پيروزى پرولتارياى برلين در هژدهم مارس، از انقلاب نتيجه دوگانهاى بدست آمد: "از يک طرف تسليح مردم، حق تشکيل اتحاديهها و حکومت مطلقه مردم که عملا بوجود آمده بود و از طرف ديگر ابقاى سلطنت و وزارت کمپ هوزن - هانسمان يا بعبارت ديگر حکومت نمايندگان بورژوازى بزرگ، به اين طريق انقلاب داراى نتيجه دوگانهاى بود که ناگزير ميبايستى به گسيختگى منجر گردد، مردم پيروز شدند؛ مردم آزاديهايى را که جنبه دمکراتيک قطعى داشت بدست آوردند ولى سلطه مستقيم بدست مردم نيفتاد بلکه بدست بورژوازى بزرگ افتاد، مختصر آنکه انقلاب را به آخر نرساندند، مردم تشکيل هيأت وزيران را به نمايندگان بورژوازى بزرگ واگذار کردند و اين نمايندگان هم فورا به اشراف قديمى پروس و بوروکراسى پيشنهاد اتحاد عمل نمودند و به اين طريق تمايلات خود را به ثبوت رساندند، آرنيم، گايتس و شورين در جرگه وزراء وارد شدند،
"بورژوازى بزرگ که از همان آغاز ضد انقلابى بود، از خوف مردم يعنى کارگران و بورژوازى دمکرات با ارتجاع داخل در يک اتحاد تدافعى و تعرضى گرديد" (تکيه روى کلمات از ماست)،
بنابراين نه تنها "تصميم به تشکيل مجلس مؤسسان، بلکه حتى دعوت واقعى آن هم هنوز براى پيروزى کامل انقلاب کافى نيست! حتى پس از حصول جزئى از پيروزى در مبارزه مسلحانه هم (پيروزى کارگران برلين بر ارتش در ١٨ مارس ١٨٤٨) ممکن است انقلاب "ناقص بماند" و "به آخر نرسد"، پس به آخر رساندن آن منوط به چيست؟ منوط به آن است که سلطه مستقيم بدست کى ميافتد: بدست پترونکوويچها، روديچفها يعنى همان کمپ هوزنها و هانسمانها يا بدست مردم يعنى کارگران و بورژوازى دمکرات، در صورت نخست بورژوازى داراى قدرت خواهد بود و پرولتاريا داراى "آزادى انتقاد" و آزادى "باقى ماندن بصورت حزب اپوزيسيون افراطى انقلابى"، بورژوازى، بلافاصله پس از پيروزى، با ارتجاع عقد اتحاد ميبندد (در روسيه نيز وقوع اين امر حتمى خواهد بود هرآينه مثلا کارگران پترزبورگ، در نبرد خيابانى خود با ارتش، فقط به جزئى از پيروزى نائل گردند و تشکيل دولت را به آقايان پترونکوويچها و شرکاء واگذار نمايند)، در صورت دوم استقرار ديکتاتورى دمکراتيک انقلابى يعنى پيروزى کامل انقلاب امکانپذير است،
آنچه براى ما باقى ميماند اين است که مفهوم خاصى را که مارکس براى کلمه "بورژوازى دمکرات" (demokratische Bürgerschaft) قائل بود و آن را به اتفاق کارگران رويهمرفته مردم ميناميد و در نقطه مقابل بورژوازى بزرگ قرار ميداد با دقت بيشترى تعريف نماييم،
قسمت زير از مقاله "روزنامه جديد راين" منتشره در تاريخ ٢٩ ژوئيه سال ١٨٤٨ پاسخ روشنى است به اين مسأله:
"،،، انقلاب سال ١٨٤٨ آلمان تکرار مسخره انقلاب ١٧٨٩ فرانسه است،
چهارم اوت ١٧٨٩، سه هفته پس از تسخير باستيل، مردم فرانسه در عرض يک روز بر تمام قيود و رسوم فئودالى فائق آمدند،
يازدهم ژوئيه ١٧٨٩، چهار ماه پس از باريکادهاى ماه مارس قيود و رسوم فئودالى بر مردم آلمان فائق آمدTeste Gierke cum Hansemanno {20}
بورژوازى فرانسه در سال ١٧٨٩، حتى براى لحظهاى هم متفقين خود دهقانان را ترک نميکرد و ميدانست که اساس سلطه وى محو فئوداليسم در دهات و بوجود آوردن طبقه آزاد دهقانان صاحب زمين (grundbesitzenden) است،
بورژوازى آلمان در سال ١٨٤٨ بدون هيچگونه دغدغه خاطر به طبيعىترين متفقين خود يعنى دهقانان، که با وى ارتباط حياتى دارند و بدون آنان در مقابل اشراف ناتوان است، خيانت مينمايد،
ابقاء حقوق فئودالى و مجاز نمودن اين حقوق به شکل پرداخت عوض (موهوم) نتيجهاى است که از انقلاب سال ١٨٤٨ آلمان بدست آمد، کوه موش زاييد،"
اين يک قسمت بسيار آموزندهاى است که چهار اصل مهم به ما ميدهد: ١) وجه تمايز انقلاب ناتمام آلمان با انقلاب تمام شده فرانسه اين است که در اين انقلاب بورژوازى نه تنها به دمکراتيسم بطور اعم بلکه به دهقانان بطور اخص نيز خيانت نمود، ٢) اساس عملى نمودن کامل انقلاب دمکراتيک بوجود آوردن طبقه آزاد دهقانان است، ٣) بوجود آوردن چنين طبقهاى مشروط است به الغاء قيود و رسوم فئودالى و انهدام فئوداليسم، ولى اين هنوز به هيچ وجه انقلاب سوسياليستى نيست، ٤) دهقانان - "طبيعىترين" متفق بورژوازى بويژه بورژوازى دمکرات هستند و بدون آنها بورژوازى در مقابل ارتجاع "ناتوان" است،
تمام اين اصول با در نظر گرفتن تغييرات مربوط به خصوصيات مشخص ملى و قرار دادن سرواژ بجاى فئوداليسم، کاملا در مورد روسيه سال ١٩٠٥ نيز صدق ميکند، شکى نيست که ما با درس گرفتن از تجربه آلمان که مارکس آن را واضح ساخته است در مورد پيروزى قطعى انقلاب به هيچ شعار ديگرى نميتوانيم برسيم مگر: شعار ديکتاتورى انقلابى دمکراتيک پرولتاريا و دهقانان، شکى نيست که جزء مهم آن "مردمى" که مارکس در سال ١٨٤٨ آنان را در نقطه مقابل ارتجاع مقاومت کننده و بورژوازى خيانت کننده قرار ميداد پرولتاريا و دهقانان ميباشند، شکى نيست که در روسيه ما هم بورژوازى ليبرال و حضرات کارکنان آسواباژدنيه به دهقانان خيانت ميکنند و خواهند کرد به اين معنى که با رفرمهاى دروغين گريبان خود را خلاص خواهند نمود و در مبارزه قطعى ميان ملاکان و دهقانان جانب اوليها را خواهند گرفت، فقط پرولتاريا قادر است در اين مبارزه تا آخر از دهقانان پشتيبانى کند، بالأخره شکى نيست که در روسيه ما هم موفقيت مبارزه دهقانان يعنى انتقال تمام اراضى بدست دهقانان، معنايش انقلاب کامل دمکراتيک و ايجاد يک تکيهگاه اجتماعى براى اين انقلاب پايان يافته خواهد بود، ولى اين به هيچ وجه يک انقلاب سوسياليستى يا "سوسياليزاسيون" که سوسياليست-رولوسيونرها، اين ايدئولوگهاى خرده بورژوازى، از آن دم ميزنند، نيست، موفقيت قيام دهقانان و پيروزى انقلاب دمکراتيک فقط راه را براى مبارزه واقعى و قطعى در راه سوسياليسم، در شرايط استقرار جمهورى دمکراتيک هموار خواهد نمود، دهقانان بمثابه يک طبقه صاحب زمين در اين مبارزه همان نقش خيانتکارانه و بىثباتى را بازى خواهند کرد که بورژوازى اکنون در مبارزه در راه دمکراتيسم بازى ميکند، فراموشى اين نکته به معناى فراموشى سوسياليسم و به معناى خودفريبى و فريب ديگران در مورد منافع حقيقى و وظايف پرولتاريا است،
براى اينکه در مورد تصوير نظريات مارکس در سال ١٨٤٨ هيچ جايى باقى نماند لازم است فرق اساسى سوسيال دمکراسى آنموقع آلمان (يا به زبان آنروزى: حزب کمونيست پرولتاريا) را با سوسيال دمکراسى امروز روسيه قيد نمود، رشته سخن را به مرينگ واگذار ميکنيم:
"روزنامه جديد راين" بمثابه "ارگان دمکراسى" قدم به عرصه سياست گذارد، نميتوان ايدهاى را که آثار آن همچون خط سرخ رنگى در تمام مقالات اين روزنامه مشهود است ناديده انگاشت، ولى اين روزنامه بيشتر مدافع مستقيم منافع انقلاب بورژوازى بر ضد حکومت مطلقه و فئوداليسم بود تا مدافع منافع پرولتاريا در مقابل منافع بورژوازى، شما در ستونهاى آن از جنبش مخصوص کارگرى به هنگام انقلاب مطالب زيادى نمييابيد، گرچه نبايد فراموش کرد که علاوه بر اين روزنامه، روزنامه ارگان مخصوص اتحاديه کارگران کلن نيز هفتهاى دوبار زير نظر مول و شاپر منتشر ميشد، به هر حال امروز اين نکته جلب نظر خواننده را ميکند که "روزنامه جديد راين" چه توجه کمى صَرف جنبش کارگرى آنروز آلمان کرده است با وجود آنکه استفان بورن لايقترين رهبر آن، در پاريس و بروکسل نزد مارکس و انگلس تعليم يافته و در سال ١٨٤٨ در برلين براى روزنامه آنها خبرنگارى ميکرد، بورن در کتاب "خاطرات" خود نقل ميکند که مارکس و انگلس هيچگاه حتى کلمهاى هم از تبليغات کارگرى وى اظهار عدم رضايت ننمودند ولى اظهارات بعدى انگلس اين تصور را محتمل مينمايد که آنها لااقل از شيوههاى اين تبليغات ناراضى بودند، در حدودى که بورن مجبور بود در مقابل آگاهى طبقاتى پرولتاريا که سطح آن در قسمت اعظم آلمان هنوز فوقالعاده پايين بود گذشتهاى فراوانى بنمايد که از نظر "مانيفست کمونيست" درخور انتقاد بود، عدم رضايت آنها مَحمِل اساسى داشت؛ - ولى در حدودى که بورن با وجود تمام اين احوال باز هم توانست اداره امور تبليغاتى را در سطح نسبتا بالايى نگاهدارد،،، عدم رضايت آنها بى اساس بود، مارکس و انگلس بدون شک از لحاظ تاريخى و سياسى حق داشتند وقتى مهمترين مصالح طبقه کارگر را قبل از همه در اين ميدانستند که انقلاب بورژوازى حتىالمقدور بيشتر بجلو سوق داده شود،،، با اين همه، بهترين اثبات اينکه چگونه غريزه ابتدايى جنبش کارگرى قادر است طرز تفکر نابغهترين متفکرين را تصحيح نمايد اين واقعيت است که آنها در آوريل ١٨٤٩ با تشکيلات صرفا کارگرى اظهار موافقت نمودند و تصميم گرفتند درکنگره کارگرى که بخصوص به توسط پرولتارياى پروس شرقى (Ost-Elbe) تشکيل شده بود شرکت نمايند،"
پس فقط در آوريل سال ١٨٤٩، يعنى تقريبا يک سال پس از انتشار روزنامه انقلابى )"روزنامه جديد راين" از اول ژوئن سال ١٨٤٨ شروع به انتشار نمود) مارکس و انگلس با تشکيلات صرفا کارگرى اظهار موافقت نمودند! تا آن موقع آنها فقط يک "ارگان دمکراسى" را اداره ميکردند که بوسيله هيچگونه رشتههاى تشکيلاتى با حزب مستقل کارگرى بستگى نداشت! اين واقعيت که امروز بنظر ما غريب و غير قابل تصور ميآيد بطرز روشنى بما نشان ميدهد که چه تفاوت عظيمى بين حزب سوسيال دمکرات آنروزى آلمان و حزب کارگر سوسيال دمکرات امروزى روسيه وجود دارد، اين واقعيت به ما نشان ميدهد که در انقلاب دمکراتيک آلمان (به علت عقبماندگى آلمان در سال ١٨٤٨ خواه از لحاظ اقتصادى و خواه از لحاظ سياسى يعنى تفرقه دولتى آن) تا چه درجهاى خصوصيات پرولترى جنبش و نيز جريان پرولترى در آن کمتر از روسيه متظاهر بود، هنگام ارزيابى اظهارات مکررى که مارکس در آن زمان و کمى بعد از آن درباره ضرورت وجود تشکيلات مستقل حزب پرولتاريا نموده است اين موضوع را نبايد فراموش کرد، مارکس تقريبا پس از يک سال، فقط ار روى تجربه انقلاب دمکراتيک از لحاظ کار عملى به اين نتيجه رسيد و اين موضوع نشان ميدهد که در آن موقع تا چه اندازه تمام محيط آلمان عامى و خرده بورژوايى بود، براى ما اين نتيجه، فراآورده ديرين و ثابت تجربياتى است که سوسيال دمکراسى جهانى در خلال نيم قرن بدست آورده است و ما در شروع تشکيل حزب کارگر سوسيال دمکرات روسيه همين نتيجه را مِلاک عمل خود قرار داديم، براى ما جاى سخنى هم وجود ندارد که مثلا جرايد انقلابى پرولتاريا از حزب سوسيال دمکرات پرولتاريا جدا باشند يا آنکه ولو براى يک لحظه هم شده بتوانند فقط به مثابه "ارگان دمکراسى" عمل نمايند،
ولى آن تباين نظرى که تازه ميخواست بين مارکس و استفان بورن پيدا شود اکنون در بين ما به شکل رشد يافتهترى وجود دارد و هر چه جريان پرولتارى با قدرت بيشترى به سيلاب دمکراتيک انقلاب ما ميريزد، شدت اين تباين هم بيشتر ميشود، وقتى مرينگ درباره عدم رضايت احتمالى مارس و انگلس از تبليغات استفان بورن سخن ميراند بيانش بسيار نرم و دوپهلو است، اين است آنچه که انگلس در سال ١٨٨٥ درباره بورن نوشته است [در پيشگفتار جزوه "افشاى جريان محاکمه کمونيستهاى کلن"، زوريخ ١٨٨٥، هـ،ت[،
اعضاى "اتحاديه کمونيستها(1) همه جا در رأس جنبش منتها درجه دمکراتيک قرار گرفتند و به اين وسيله ثابت کردند که اين اتحاديه عاليترين مکتب فعاليت انقلابى بود، "استفان بورن حروفچين، که عضو فعال اين اتحاديه در بروکسل و پاريس بود، در برلين جمعيتى بنام "اخوت کارگران" (Arbeiterverbrüderung) تشکيل داد که وسعت فوقالعادهاى يافت و تا سال ١٨٥٠ باقى بود، گرچه بورن جوانِ با قريحه و استعدادى بود، ولى در شروع فعاليت خود بعنوان يک رجل سياسى بيش از حد عجله کرد، او با مشتى از ناجورترين اجامر و اوباش (Kreti und Plethi) "عهد اخوّت بست" فقط براى اينکه جماعتى را بدور خود گرد آورده باشد، او به هيچ وجه از آن اشخاصى نبود که بتواند در تمايلات متضاد - وحدت و در ظلمت - روشنى وارد کند، به اين جهت است که در انتشارات رسمى جمعيت اخوت وى هميشه در هم فکرى ديده ميشود و نظريات "مانيفست کمونيست" با خاطرهها و تمايلات صنفى و قطعاتى از نظريات لويى بلان و پرودن و دفاع از شيوه حمايت از سرمايه داخلى و غيره مخلوط ميگردد، خلاصه اين اشخاص ميخواستند همه را راضى نگاهدارند (Allen alles sein)، آنها اکثرا به برپا نمودن اعتصابات، تشکيل اتحاديههاى حرفهاى و شرکتهاى توليدى مشغول بودند و فراموش ميکردند که وظيفه آنها مقدّم بر همه عبارت از اين بود که ابتدا از طريق پيروزى سياسى صحنهاى براى عمل بدست آورند، صحنهاى که فقط در آن ميتوان اين قبيل کارها را بنحو اساسى و اميدبخش انجام داد (تکيه روى کلمات از ماست)، اين بود که وقتى پيروزيهاى ارتجاع سران اين اخوت را به لزوم شرکت در مبارزه انقلابى مجبور نمود، - آنوقت همانطور که طبيعتا هم انتظار ميرفت توده عقبماندهاى که در پيرامون آنان جمع شده بود آنها را ترک کرد، بورن در سال ١٨٤٩ در قيام درِسدِن شرکت کرد و فقط در اثر يک حُسن تصادف نجات يافت، و اما جمعيت اخوت کارگران، بمثابه يک اتحاديه مجزا و منفردى که بيشتر موجوديت آن روى کاغذ بود از جريان جنبش عظيم سياسى پرولتاريا برکنار ماند و نقشى که بازى ميکرد بقدرى فرعى بود که ارتجاع آن را فقط در سال ١٨٥٠ و شعبات آن را فقط چندين سال بعد منحل کرد، بورن که اصولا او را بايد شير ترشچ(Buttermilch) {21} ناميد همچنان موفق نشد يک رجل سياسى بشود و يک پروفسور کوچک سوئيسى از کار درآمد که اکنون ديگر کارش ترجمه آثار مارکس به زبان پيشهوران نبوده، بلکه آثار زنان ملايم طبع را با زبان نرم و ملايمى به آلمانى ترجمه ميکند"،
اين است قضاوت انگلس درباره دو تاکتيک سوسيال دمکراسى در انقلاب دمکراتيک!
نوايسکرايىهاى ما نيز با چنان جدّ و جهد نابخردانهاى بسوى "اکونوميسم" ميتازند که بورژوازى سلطنتطلب آنها را بپاس "روشن شدن"شان مورد ستايش قرار داده است، آنها نيز ناجورترين افراد را دور خود جمع ميکنند، از "اکونوميستها" تملّق ميگويند و توده عقب مانده را مردمفريبانه بسوى شعارهاى "فعاليت مبتکرانه"، "دمکراتيسم"، "خودمختارى" و قسعليهذا ميکشانند، اتحاديههاى کارگرى آنان نيز غالبا موجوديتش فقط در صفحات روزنامه خلِستاکفمآب(2) ايسکراى نو است، از شعارها و قطعنامههاى آنها نيز همين عدم درک وظايف "جنبش عظيم سياسى پرولتاريا" نمايان است،
___________________________
زيرنويسها و توضيحات
{20} "شهود: آقاى گيرکه و آقاى هانسمان"، هانسمان - وزير حزب بورژوازى بزرگ (نمونه روسى وى: تروبتسکوى و يا روديچف و غيره هستند)، گيرکه - وزير کشاورزى کابينه هانسمان بود که طرح "شجاعانهاى" براى "الغاء" باصطلاح "بلاعوض"، "قيود و رسوم فئودالى" تهيه نمود، که در حقيقت امر قيود و رسوم جزئى و بى اهميت را ملغى ميکرد ولى قيود و رسوم مهمتر را باقى ميگذاشت و يا الغاء آن را منوط به پرداخت مبلغ معيّنى بعنوان بازخريد مينمود، نمونه روسى آقاى گيرکه - آقايان کابلوکفها، مانوئيلفها و هرزنشتينها و ساير دوستان بورژوا ليبرال موژيک هستند که مايلند "زمينهاى دهقانان وسعت يابد" ولى ملاکان هم آزرده خاطر نشوند،
{21} شير ترش (Buttermilch) - من در چاپ اول ضمن ترجمه اين قسمت از گفتههاى انگلس بجاى اينکه Buttermilch را بعنوان يک اسم خاص بگيرم اشتباها بعنوان يک اسم عام گرفتم (Buttermilch در زبان آلمانى يعنى شير ترش يا ماست، مترجم)، البته اين اشتباه موجب مسرّت فوقالعاده منشويکها گرديد، کلتسف نوشت که "گفته انگلس را عميق ساختهام" (اقتبال از مجموعه موسوم به "در مدت دو سال")، پلخانف هنوز هم اين اشتباه را در مجله "تاواريش" يادآورى مينمايد، مختصر اينکه بهانه خوبى پيدا شد براى اينکه موضوع وجود دو گرايش در جبش کارگرى آلمان در سال ١٨٤٨ ماستمالى شود: يکى گرايش بورن (که با اکونوميستهاى ما خويشاوندى دارد) و ديگر گرايش مارکسيستى استفاده از اشتباه حريف، ولو در مورد نام خانوادگى بورن هم باشد، امرى است کاملا طبيعى ولى ماستمالى اصل قضيه دو تاکتيک از راه تصحيح در ترجمه، معنايش نشان دادن زبونى خود در مورد اصل مطلب است، (توضيح لنين در چاپ سال ١٩٠٧، هـ،ت)
(1) اتحاديه کمونيستها Communist League - نخستين سازمان بينالمللى پرولتارياى انقلابى است که در تابستان سال ١٨٤٧ در لندن در کنگره نمايندگان سازمانهاى پرولتارى انقلابى تأسيس گرديد، سازمانده و رهبر "اتحاديه کمونيستها" مارکس و انگلس بودند که بنا به توصيه اين سازمان "مانيفست حزب کمونيست" را نوشتند، "اتحاديه کمونيستها" تا سال ١٨٥٢ وجود داشت، فعالين برجسته "اتحاديه کمونيستها" بعدها در انترناسيونال اول نقش رهبرى کنندهاى بازى ميکردند،
(2) خلستاکف Khlestakov قهرمان کمدى بازرس اثر گوگول است که نمونهاى از لافزنان لجام گسيخته و دروغ پردازى باشد،
* * * * *
آرشيو عمومى لنين ٢٢ آوريل ٢٠٠٧: بازنويسى با اندکى تغييرات از روى منتخب يکجلدى آثار لنين (انتشارات سازمان انقلابى حزب توده ايران در خارج کشور، چاپ ١٣٥٣)، صفحات ٢٤٢ - ٢٨٨
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر