رساله کائوتسکى Kautsky بنام "ديکتاتورى پرولتاريا" که چندى پيش در وين منتشرشد (صفحه ٦٣ Wien, 1918, Ignaz Brand) بارزترين نمونه آن ورشکست مطلق و بسيار ننگين انترناسيونال دوم است، که تمام سوسياليستهاى شرافتمند همه کشورها مدتهاست درباره آن سخن ميگويند. مسأله انقلاب پرولترى اکنون ازلحاظ عملى دردستور وز يک سلسله از کشورها قرار ميگيرد. بدين سبب تحليل سفسطهجويىهاى مرتدانه کائوتسکى و دست کشيدن کامل وى از مارکسيسم امرى است ضرورى.
ولى در آغاز بايد خاطرنشان ساخت که نويسنده اين سطور از همان آغاز جنگ بکرّات گسست کائوتسکى را از مارکسيسم متذکر گرديده است. يک سلسله از مقالات سالهاى ١٩١٤ تا ١٩١٦ مندرجه در "سوسيال دمکرات" و "کمونيست" منتشره در خارجه به اين مطلب اختصاص داده شده بود. اين مقالات در مجموعه نشريه شوراى پتروگراد به قلم گ. زينوويف و ن. لنين تحت عنوان "برخلاف جريان"، پتروگراد، سال ١٩١٨ (٥٥٠ صفحه) گردآورى شده است. من در رسالهاى که در سال ١٩١٥ در ژنو منتشر شد و همان زمان به زبانهاى آلمانى و فرانسه ترجمه گرديد، درباره "کائوتسکيسم" چنين نوشته بودم:
«کائوتسکى بزرگترين اتوريته انترناسيونال دوم، نمونه فوقالعاده تيپيک برجستهاى است از اين که چگونه تصديق لفظى مارکسيسم در عمل کار را به آنجا کشانده است که مارکسيسم را به "استروويسم" يا به "برنتانيسم" (يعنى آموزش بورژوا-ليبرالى که مبارزه "طبقاتى" غير انقلابى پرولتاريا را تصديق دارد. اين آموزش با وضوح خاصى به توسط استرووه نويسنده روس و برنتانو اقتصاددان آلمانى بيان شده است) تبديل گردد. ما اين موضوع را در نمونه پلخانف هم مشاهده مينماييم. به کمک سفسطههاى آشکار، مارکسيسم را از روح زنده انقلابى آن تهى ميسازند، همه چيز را در مارکسيسم تصديق ميکنند بجز طرق انقلابى مبارزه، تبليغ و تدارک آن و تربيت تودهها در اين جهت بخصوص. کائوتسکى از روى بىمسلکى انديشه اصلى سوسيال شووينيسم يعنى تصديق دفاع از ميهن در جنگ کنونى را با گذشت ديپلماتيک و ظاهرى نسبت به چپها، که به صورت امتناع از رأى به اعتبارات و اپوزيسيون لفظى خود و غيره انجام گرفته است، "آشتى ميدهد". کائوتسکى، که در سال ١٩٠٩ يک کتاب کامل درباره نزديک شدن عصر انقلابها و رابطه جنگ با انقلاب نوشته بود، کائوتسکى، که در سال ١٩١٢ بيانيه بال را درباره استفاده انقلابى از جنگ آينده امضاء کرده بود، اکنون به انحاء مختلف سوسيال شووينيسم را تبرئه ميکند و آن را ميآرايد و مانند پلخانف به بورژوازى ميپيوندد تا هر انديشهاى را درباره انقلاب و هر گامى را بسوى مبارزه مستقيما انقلابى، مورد استهزاء قرار دهد.
طبقه کارگر، بدون جنگ بىامان عليه اين ارتداد، سستعنصرى، خوشخدمتى در قبال اپورتونيسم و ابتذال تئوريک بىنظير مارکسيسم، نميتواند هدف جهانى-انقلابى خود را عملى سازد. کائوتسکيسم پديده تصادفى نبوده، بلکه محصول اجتماعى تضادهاى انترناسيونال دوم است که آميزهاى از وفادارى لفظى نسبت به مارکسيسم و تبعيت عملى از اپورتونيسم است.» (گ. زينوويف و ن. لنين؛ "سوسياليسم و جنگ"، ژنو، ١٩١٥، صفحه ١٣ و ١٤).
و اما بعد. من در کتاب "امپرياليسم بمثابه مرحله نوين سرمايهدارى(*) که در سال ١٩١٦ به رشته تحرير در آمد (در سال ١٩١٧ در پتروگراد منتشر شد) کذب تئوريک تمام استدلالات کائوتسکى را درباره امپرياليسم مفصّلاً مورد تحليل قرار دادهام. من تعريف کائوتسکى را درباره امپرياليسم نقل کردم: "امپرياليسم محصول سرمايهدارى صنعتىِ داراى تکامل عالى است. امپرياليسم عبارت است از تمايل هر يک از دُوَل سرمايهدار صنعتى به الحاق مناطق زراعتى (تکيه روى کلمه از کائوتسکى است) هر چه بيشتر، يا تابع نمودن آنها بخود، بدون توجه به اين که چه ملتهايى در اين مناطق سکونت دارند". من نادرستى مطلق اين تعريف و "دمسازى" آن با پردهپوشى عميقترين تضادهاى امپرياليسم و سپس با آشتى با اپورتونيسم را ثابت نمودم. و خود امپرياليسم را چنين تعريف نمودم: "امپرياليسم آن مرحلهاى از تکامل سرمايهدارى است که در آن انحصارها و سرمايه مالى سيادت بدست آورده، صدور سرمايه اهميت فوقالعادهاى کسب نموده، تقسيم جهان از طرف تراستهاى بينالمللى آغاز گرديده و تقسيم تمام اراضى جهان از طرف بزرگترين کشورهاى سرمايهدارى بپايان رسيده است". من نشان دادم که انتقاد کائوتسکى از امپرياليسم حتى از انتقاد بورژوايى و خرده بورژوايى هم پايينتر است.
سرانجام در اوت و سپتامبر سال ١٩١٧ يعنى قبل از انقلاب پرولترى در روسيه (٢٥ اکتبر - ٧ نوامبر سال ١٩١٧) من رساله "دولت و انقلاب، آموزش مارکسيسم درباره دولت و وظايف پرولتاريا در انقلاب" را نگاشتم که در آغاز سال ١٩١٨ در پتروگراد منتشر گرديد و در فصل ششم آن تحت عنوان "ابتذال مارکسيسم به توسط اپوتونيستها"، توجه خاصى به کائوتسکى معطوف داشتم و ثابت کردم که او آموزش مارکس را کاملا تحريف و آن را با روح اپورتونيسم دمساز نموده و "در عين قبول انقلاب در گفتار، در کردار از آن دست کشيده است".
اشتباه اساسى تئوريک کائوتسکى در رساله وى راجع به ديکتاتورى پرولتاريا در واقع همان تحريفات اپورتونيستى آموزش مارکس درباره دولت است که در رساله "دولت و انقلاب" من مفصلا افشاء گرديده است.
اين تذکرات قبلى ضرورى بود، زيرا ثابت ميکند که من مدتها قبل از آنکه بلشويکها قدرت دولتى را متصرف شوند و بخاطر اين امر از طرف کائوتسکى تقبيح شوند، کائوتسکى را آشکارا به ارتداد متهم نمودهام.
جلد اولين چاپ سال ١٩١٨ بزبان روسى
(*) کتاب لنين موسوم به "امپرياليسم بمثابه عاليترين مرحله سرمايهدارى" نخستين بار تحت عنوان "امپرياليسم بمثابه مرحله نوين سرمايهدارى" انتشار يافت.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
انقلاب پرولترى و کائوتسکى مرتد
١
چگونه کائوتسکى مارکس را به يک ليبرال متعارف تبديل کرده است
مسأله اصلى مورد بحث کائوتسکى در رسالهاش، مسأله مضمون اساسى انقلاب پرولترى يعنى ديکتاتورى پرولتارياست. اين مسألهاى است داراى بزرگترين اهميت براى کليه کشورها، بويژه براى کشورهاى پيشرو، بويژه براى کشورهاى متحارب و بويژه در حال حاضر. بدون مبالغه ميتوان گفت که اين مسأله عمدهترين مسأله تمام مبارزه طبقاتى پرولترى است. به اين جهت لازم است روى آن بدقت مکث شود.
کائوتسکى مسأله را به اين نحو مطرح ميسازد که "تناقض دو خط مشى سوسياليستى" (يعنى بلشويکها و غير بلشويکها) "تناقض دو اسلوب از بيخ و بن متفاوت است: اسلوب دمکراتيک و اسلوب ديکتاتورى " (ص ٣(
ضمنا متذکر ميشويم که وقتى کائوتسکى غير بلشويکهاى روسيه يعنى منشويکها و اسآرها را سوسياليست مينامد، مِلاکش همان عنوان آنها يعنى کلمه است، نه آن جاى واقعى که آنها در مبارزه پرولتاريا عليه بورژوازى اشغال مينمايند. اين است نمونه درک شگرف مارکسيسم و انطباق درخشان آن! ولى در اين باره پايينتر مفصل صحبت خواهيم کرد.
اکنون بايد نکته عمده را بررسى نمود و آن کشف عظيم کائوتسکى درباره "تناقض اساسى" بين "اسلوب دمکراتيک و اسلوب ديکتاتورى" است. کُنهِ مطلب در اينجاست. تمام ماهيت رساله کائوتسکى در اين نکته مستتر است. و اين آنچنان آشفتهفکرى دهشتناک تئوريک و آنچنان دست کشيدن کاملى از مارکسيسم است که بايد اذعان نمود کائوتسکى در اين رشته بسى بر برنشتين سبقت جُسته است.
مسأله ديکتاتورى پرولتاريا مسألهاى است مربوط به روش دولت پرولترى نسبت به دولت بورژوايى، روش دمکراسى پرولترى نسبت به دمکراسى بورژوايى. بنظر ميرسيد که اين مطلب مثل روز روشن باشد! ولى کائوتسکى نظير معلم مدرسهاى که تکرار مکرّر کتب درس تاريخ مغزش را منجمد کرده باشد، با سماجت به قرن بيستم پشت کرده بسوى قرن هجدهم روى مينمايد و براى صدمين بار به طرزى فوقالعاده ملالآور ضمن يک سلسله مواد گوناگون مطالب کهنه را درباره روش دمکراسى بورژوايى نسبت به حکومت مطلقه و نظامات قرون وسطايى ميجَوَد و نشخوار ميکند!
در واقع گويى در حال خواب مشغول نشخوار است!
آخر اين معنايش آن است که انسان به هيچ وجه نفهمد سر و ته مطلب کجاست. تلاش کائوتسکى براى اينکه قضيه را چنين وانمود سازد که گويا افرادى هستند که "نفرت نسبت به دمکراسى" (ص ١١) را موعظه ميکنند و غيره فقط موجب تبسّم ميگردد. به کمک چنين ياوههايى است که کائوتسکى مطلب را پردهپوشى و خِلط مينمايد، زيرا وى مسأله را به شيوهاى ليبرالى مطرح ميکند و دمکراسى را بطور کلى در نظر ميگيرد نه دمکراسى بورژوايى را، او از اين مفهوم طبقاتى دقيق حتى احتراز دارد و ميکوشد از دمکراسى "ماقبل سوسياليستى" سخن گويد. ياوهگوىِ ما تقريبا يک سوم رساله خود يعنى ٢٠ صفحه از ٦٣ صفحه را به ياوههايى اختصاص داده است که براى بورژوازى بسى مطبوع است، زيرا برابر است با آرايش دمکراسى بورژوايى. او روى مسأله انقلاب پرولترى سايه ميافکند.
ولى با همه اين احوال عنوان رساله کائوتسکى "ديکتاتورى پرولتاريا" است. اينکه کُنهِ آموزش مارکس در همين مطلب است، موضوعى است بر همگان معلوم. کائوتسکى پس از يک سلسله ياوهسرايىهايى که ربطى به مطلب ندارد، مجبور شده است سخنان مارکس را درباره ديکتاتورى پرولتاريا نقل نمايد.
اين که کائوتسکىِ "مارکسيست" اين عمل را چگونه انجام داده است، يک کمدى واقعى است! گوش کنيد:
در صفحه ٢٠ رساله عينا چنين نوشته شده است: "آن نظريه متکى به يک کلمه از کارل مارکس است". (همان نظريهاى که کائوتسکى آن را نفرت از دمکراسى مينامد). و اما در صفحه ٦٠ اين عبارت حتى به اين صورت تکرار شده است که (بلشويکها) "بموقع لفظ" (درست همينطور نوشته شده !! des Wörtchens) "ديکتاتورى پرولتاريا را، که مارکس در سال ١٨٧٥ يکبار در نامهاى بکار برده است، بياد آوردند".
اينک آن "لفظ" مارکس:
"بين جامعه سرمايهدارى و کمونيستى دوران تبديل انقلابى جامعه اول به جامعه دوم قرار دارد. متناسب با اين دوران يک دوران انتقالى سياسى نيز وجود دارد و دولت اين دوران چيز ديگرى جز ديکتاتورى انقلابى پرولتاريا نميتواند باشد".
اولا اين بحث مشهور مارکس را که تلخيصى است از تمام آموزش انقلابى وى، "کلمه" و يا از آنهم بدتر "لفظ" ناميدن معنايش استهزاء مارکسيسم و دست کشيدن کامل از آن است. نبايد فراموش کرد که کائوتسکى آثار مارکس را تقريبا از بَر ميداند و بطورى که از مجموع نوشتههاى کائوتسکى برميآيد، در ميز تحرير او يا در مغز او کشوهاى چندى وجود دارد که در آنها تمام نوشتههاى مارکس به مرتبترين و راحتترين طرزى براى نقل قول کردن، تقسيمبندى شده است. کائوتسکى نميتواند نداند که هم مارکس و هم انگلس، خواه در نامهها و خواه در آثار چاپى خود، چه قبل و چه بويژه بعد از کمون بارها از ديکتاتورى پرولتاريا سخن گفتهاند. کائوتسکى نميتواند نداند که فرمول "ديکتاتورى پرولتاريا" فقط بيان تاريخا مشخصتر و عِلماً دقيقتر آن وظيفه پرولتاريا در مورد "در هم شکستن" ماشين دولتى بورژوازى است که هم مارکس و هم انگلس، با در نظر گرفتن تجربه انقلاب سال ١٨٤٨ و از آن هم بيشتر انقلاب ١٨٧١، از سال ١٨٥٢ تا ١٨٩١ يعنى در جريان ٤٠ سال راجع به آن (وظيفه) سخن ميگفتند.
اين تحريف دهشتناک مارکسيسم را که بتوسط کائوتسکى، اين ملانقطى در مارکسيسم انجام گرفته است، به چيز بايد تعبير نمود؟ اگر بخواهيم از پايههاى فلسفى پديده مزبور سخن گفته باشيم، آنوقت مطلب عبارت ميشود از جا زدن اکلکتيسيسم eclecticism و سفسطهجويى بعوض ديالکتيک. و کائوتسکى هم در اين عمل استاد بزرگى است. اگر بخواهيم از نظر پراتيک-سياسى سخن گفته باشيم، آنگاه مطلب عبارت ميشود از چاکرى در آستان اپورتونيستها يعنى سرانجام در آستان بورژوازى. کائوتسکى که از آغاز جنگ با سرعتى هر چه بيشتر پيش رفته است، در امر مارکسيست بودن در گفتار، و چاکرى بورژوازى در کردار، به مرحله استادى رسيده است.
به اين موضوع وقتى يقين بيشتر حاصل ميکنيم که ببينيم کائوتسکى با چه طرز شگرفى "لفظ" مارکس را درباره ديکتاتورى پرولتاريا "تفسير نموده است". گوش کنيد:
"متأسفانه مارکس غفلت کرد از اينکه با تفصيل بيشترى چگونگى تصور خود را درباره اين ديکتاتورى توضيح دهد"... (اين گفته سراپا دروغ يکنفر مرتد است زيرا مارکس و انگلس در اين باره مفصلترين توضيحات را دادهاند، ولى کائوتسکى اين ملانقطى در مارکسيسم عمداً آن را ناديده ميگيرد)... "معناى تحتاللفظى ديکتاتورى عبارت است از محو دمکراسى. ولى بديهى است که در عين حال معناى تحتاللفظى اين کلمه قدرت واحده يک فرد که به هيچ وجه قانونى نيست نيز ميباشد. اين قدرت واحده فرقش با استبداد اين است که مفهوم يک مؤسسه دولتى دائمى را نداشته، بلکه به مفهوم يک اقدام افراطى گذرنده است.
لذا اصطلاح "ديکتاتورى پرولتاريا" که ديکتاتورى يک فرد نبوده، بلکه ديکتاتورى يک طبقه است، مؤيّد آن است که منظور مارکس در اينجا معنى تحتاللفظى کلمه ديکتاتورى نبوده است.
سخن مارکس در اينجا بر سر شکل کشوردارى نبوده بلکه بر سر حالتى است که هر جا پرولتاريا قدرت سياسى را به چنگ آورد بالضروره بايد پديد آيد. اثبات اين که منظور مارکس در اينجا شکل کشوردارى نبوده اين است که مارکس معتقد بوده است که در انگلستان و آمريکا ممکن است از طريق صلحآميز و لذا از طريق دمکراتيک انجام گيرد." (ص. ٢٠)
ما عمداً اين چون و چرا را تماما نقل کرديم تا خواننده بتواند به روشنى ببيند که کائوتسکى "تئوريسين" به چه شيوههايى متکى ميشود.
کائوتسکى خواسته است طورى به مطلب برخورد نمايد که آن را از تعريف "کلمه" ديکتاتورى آغاز نمايد.
بسيار خوب. آزادى در شيوه برخورد به مطلب، حق مقدس هر فردى است. فقط بايد برخورد جدى و شرافتمندانه به مطلب را با برخورد ناشرافتمندانه فرق گذاشت. کسى که ميخواست با اين طرز برخورد به مطلب، قضيه را جدى بگيرد، ميبايست تعريف خود را درباره "کلمه" بيان کند. آنوقت مسأله واضح و صريح مطرح ميشد. کائوتسکى اين کار را نميکند. او مينويسد: "معناى تحتاللفظى ديکتاتورى عبارت است از محو دمکراسى".
اولاً اين تعريف نيست. اگر کائوتسکى ميخواست از بيان تعريف براى مفهوم ديکتاتورى طفره برود، ديگر چه لزومى داشت اين طرز برخورد به مطلب را برگزيند؟
ثانيا اين بکلى نادرست است. براى ليبرال صحبت از "دمکراسى" بطور اعم امرى طبيعى است. ولى مارکسيست هرگز اين سؤال را فراموش نخواهد کرد که: "براى چه طبقهاى؟" مثلا هر کس ميداند - و کائوتسکى "مورّخ" هم اين را ميداند - که قيامها يا حتى تکجوشهاى شديد بردگان در دوران باستان فىالفور ماهيت دولت باستان را بعنوان ديکتاتورى بردهداران آشکار ميساخت. آيا اين ديکتاتورى، دمکراسى را در بين بردهداران و براى آنان محو ميکرد؟ همه ميدانند که نميکرد.
کائوتسکى "مارکسيست" تُرّهات و خلاف حقيقت عجيبى گفته است، زيرا مبارزه طبقاتى را "فراموش کرده است"...
براى اينکه ادعاى ليبرالمآبانه و کاذبانه کائوتسکى به يک ادعاى مارکسيستى و حقيقى بدل گردد، بايد گفته شود: ديکتاتورى معنايش حتما محو دمکراسى براى آن طبقهاى که اين ديکتاتورى را نسبت به طبقات ديگر عملى مينمايد نيست، ولى معناى آن حتما محو ) يا محدوديت بسيار زياد، که ايضا يکى از انواع محو است) دمکراسى براى طبقهاى است که ديکتاتورى نسبت به آن يا عليه آن عملى ميگردد.
ولى هر قدر هم اين ادعا حقيقى باشد باز هم تعريف ديکتاتورى را بيان نميکند.
عبارت بعدى کائوتسکى را بررسى کنيم:
... "ولى بديهى است که معناى تحتاللفظى اين کلمه قدرت واحده يک فرد که به هيچ قانونى وابسته نيست، نيز ميباشد"...
کائوتسکى مثل سگ کورى که پوزه خود را من غير ارادى گاه به اين سو و گاه بسوى ديگر ميبرد، در اينجا سهوا به يک فکر صحيح برخورد نموده است (و آن اين که ديکتاتورى قدرتى است که به هيچ قانونى وابسته نيست)، ولى با اين وصف تعريفى براى ديکتاتورى نکرده است و از اين گذشته اين يک خلاف حقيقت تاريخى آشکار است که گويا ديکتاتورى قدرت يک فرد واحد است. اين ادعا حتى از لحاظ لُغَوى هم نادرست است. زيرا مُشتى از افراد و يا اليگارشى و يا طبقه و غيره هم ميتوانند ديکتاتورى کنند.
سپس کائوتسکى فرق بين ديکتاتورى و استبداد را بيان مينمايد. ولى با اينکه اظهارات او در اين باره بکلى نادرست است، باز ما روى آن مکث نميکنيم، زيرا اين موضوع هيچ ارتباطى با مسأله مورد علاقه ما ندارد. تمايل کائوتسکى به اينکه از قرن بيستم به قرن ١٨ و از قرن ١٨ به دوران باستان روى نمايد بر همه معلوم است و ما اميدواريم که پرولتارياى آلمان پس از نيل به ديکتاتورى اين تمايل را در نظر گيرد و کائوتسکى را براى تدريس تاريخ باستان در مدرسه به معلمى منصوب نمايد. شانه خالى کردن از بيان تعريف ديکتاتورى پرولتاريا به کمک فضلفروشى درباره استبداد معنايش يا حماقت مفرط است و يا شيادى بسيار ناشيانه.
نتيجه حاصله اين که کائوتسکى که قصد داشت درباره ديکتاتورى سخن بگويد نادرستيهاى عيان بسيار گفته، ولى هيچگونه تعريفى بيان نکرده است! او ميتوانست بدون استظهار به استعدادهاى عقلانى خود، به حافظه خود متوسل شود و تمام مواردى را که مارکس از ديکتاتورى سخن گفته است، از "کشوها" بيرون بکشد. اگر او چنين ميکرد يقينا يا تعريف زيرين يا تعريف ديگرى را که در ماهيت امر با آن تطبيق مينمود بدست ميآورد:
ديکتاتورى قدرتى است که مستقيما متکى به اِعمال قهر است و يه هيچ قانونى وابسته نيست.
ديکتاتورى انقلابى پرولتاريا قدرتى است که با اِعمال قهر پرولتاريا عليه بورژوازى بچنگ آمده و پشتيبانى ميگردد و قدرتى است که به هيچ قانونى وابسته نيست.
ولى اين حقيقت ساده، حقيقتى که براى هر کارگر آگاه (يعنى نماينده تودهها، نه اينکه نماينده قشر فوقانى رذالتپيشگان خرده بورژوا که از طرف سرمايهداران خريده شدهاند و سوسيال امپرياليستهاى تمام کشورها از آن جملهاند) مثل روز روشن است، اين حقيقتى که براى هر نماينده استثمار شوندگانى که در راه رهايى خود مبارزه ميکنند عيان است، اين حقيقتى را که براى هر مارکسيستى مسلم است بايد "با جنگ" از چنگ دانشمند بزرگ آقاى کائوتسکى "بيرون کشيد"! علت اين امر چيست؟ علتش آن روح چاکرپيشگى است که بر سراپاى پيشوايان انترناسيونال دوم، يعنى بر سراپاى کسانى که به جاسوسان منفور خادم بورژوازى بدل شدهاند، مستولى است.
کائوتسکى ابتدا خدعهاى بکار برد و مهملات صِرفى به هم بافت که بنا بر آن گويا معناى لُغَوى کلمه ديکتاتورى عبارت است از ديکتاتورى فرد واحد و سپس - بر اساس همين واژگونسازى - اظهار داشت که "بنابراين" منظور مارکس از کلام ديکتاتورى طبقه معناى تحتاللفظى آن نيست (بلکه معنايى است که بموجب آن ديکتاتورى اِعمال قهر انقلابى نبوده، بلکه بدست آوردن اکثريت از طريق "صلحآميز" در شرايط "دمکراسى" - اين نکته را متوجه باشيد - بورژوايى است).
معلوم ميشود که بايد بين "حالت" و "شکل کشوردارى" فرق گذاشت. عجب فرق ژرفانديشانهاى، کاملا مثل آنکه ما بين "حالت" حماقت فردى که غير عاقلانه قضاوت مينمايد و "شکل" حماقت وى فرق بگذاريم.
کائوتسکى لازم ميشمرَد ديکتاتورى را بمثابه "حالت سيادت" تفسير نمايد (او در يک صفحه بعد، يعنى در صفحه ٢١، عين همين اصطلاح را بکار ميبَرد)، زيرا در اين صورت اِعمال قهر انقلابى محو ميگردد و انقلاب قهرى ناپديد ميشود. "حالت سيادت" حالتى است که هر اکثريتى در شرايط... "دمکراسى" در آن قرار دارد! با چنين نيرنگ شيادانهاى انقلاب بدون هيچ دردسر ناپديد ميگردد!
ولى اين شيادى بسيار ناشيانه است و نميتواند کائوتسکى را نجات بخشد. اين که ديکتاتورى به مفهوم و معناى آن "حالتى" از اِعمال قهر انقلابى طبقهاى عليه طبقه ديگر است که مطبوع طبع مرتدين نميباشد، حقيقتى است همانند "چشمه خورشيد که با گِل نميتوان آن را اندود". پوچى فرق قائل شدن بين "حالت" و "شکل کشوردارى" عيان و آشکار است. سخن گفتن درباره شکل کشوردارى در اينجا سفاهت به قوه ٣ است، زيرا هر بچهاى ميداند که سلطنت و جمهورى اَشکال متفاوتى از کشوردارى هستند. بايد به آقاى کائوتسکى ثابت کرد که هر دوى اين شکلهاى کشوردارى مانند تمام "شکلهاى" گذرنده "کشوردارى" در دوران سرمايهدارى، تنها نوعى از دولت بورژوازى يعنى ديکتاتورى بورژوازى هستند.
سرانجام صحبت از شکل کشوردارى نه تنها تحريف سفيهانه بلکه تحريف ناشيانه گفته مارکس است که با وضوح تمام در اينجا از شکل يا تيپ دولت سخن ميگويد، نه اينکه از شکل کشوردارى.
انقلاب پرولترى بدون انهدام قهرى ماشين دولتى بورژوازى و تعويض آن با ماشين جديدى که بقول انگلس "ديگر دولت به معناى اخص کمله نيست"، محال است.
کائوتسکى لازم ميشمَرد تمام اينها را ماستمالى کند و تحريف نمايد، زيرا خط مشى مرتدانه وى اين امر را ايجاب ميکند.
ببينيد او به چه حيله پليدى متوسل ميشود.
حيله اول... "اثبات اين که منظور مارکس در اينجا شکل کشوردارى نبوده، اين است که او در انگلستان و آمريکا انقلاب صلحآميز يعنى انقلاب از طريق دمکراتيک را ممکن ميشمرده است"...
شکل کشوردارى در اينجا ابدا ربطى به مطلب ندارد، زيرا سلطنتهايى هستند که براى دولت بورژوازى جنبه تيپيک ندارند، يعنى مثلا فاقد دستگاه نظامى هستند و جمهورىهايى هستند که از اين حيث کاملا جنبه تپيک دارند، مثلا داراى دستگاه نظامى و بوروکراسى هستند. اين يک واقعيت تاريخى و سياسى و بر همه معلوم است و کائوتسکى قادر به تحريف آن نيست.
اگر کائوتسکى ميخواست بطور جدى و شرافتمندانه استدلال کند، ميبايست از خود بپرسد که: آيا هيچ قانون تاريخى درباره انقلاب وجود دارد که استثناء نداشته باشد؟ در اين صورت پاسخ او چنين بود: نه، چنين قوانينى وجود ندارد، چنين قوانينى فقط آن چيزى را در نظر دارد که داراى جنبه تيپيک است و اين همان چيزى است که مارکس زمانى آن را از لحاظ سرمايهدارى متوسط، عادى و تيپيک "ايدهآل" ناميده است.
و اما بعد. آيا در سالهاى ٧٠ چيزى وجود داشت که انگليس و آمريکا را در مسأله مورد بحث استثناء ميکرد؟ براى هر فردى که اندکى با خواست قانون علم در رشته مسائل تاريخى آشنا باشد، روشن است که طرح اين مسأله ضرورت دارد. عدم طرح آن بمعناى تحريف علم و توسل به سفسطه است. و پس از طرح اين مسأله هم نميتوان در اين پاسخ ترديد کرد که: ديکتاتورى انقلابى پرولتاريا اِعمال قهرى است عليه بورژوازى و ضرورت اين اِعمال قهر هم، همانگونه که مارکس و انگلس با تفصيل تمام مکرر در مکرر توضيح دادهاند (بخصوص در کتاب "جنگ داخلى در فرانسه" در پيشگفتار آن)، بويژه ناشى از اينجاست که دستگاه نظامى و بوروکراسى وجود دارد. اتفاقا اين مؤسسات، اتفاقا در انگلستان و آمريکا و اتفاقا در سالهاى ٧٠ قرن ١٩، هنگامى که مارکس تذکر خود را ميداد، وجود نداشت! (ولى اکنون، هم در انگلستان و هم در آمريکا وجود دارد).
کائوتسکى ناچار است درست در هر گامى شيادى کند تا ارتداد خود را مستور دارد!
دقت کنيد که چگونه او در اينجا مِن غير عمد گوشهاى دراز خود را نشان داده است؛ او مينويسد: "از طريق صلحآميز يعنى از طريق دمکراتيک"!!
کائوتسکى به هنگام تعريف ديکتاتورى با تما قوا کوشيد علامت اصلى اين مفهوم يعنى اِعمال قهر انقلابى را از خواننده پنهان دارد. ولى اکنون حقيقت آشکار گرديده است: سخن بر سر تقابل بين تحول صلحآميز و قهرى است.
کُنه مطلب درهمينجاست. تمام اين حيلهها، سفسطهها و تخطئههاى شيادانه از آن جهت مورد نياز کائوتسکى است که از زير بار انقلاب قهرى شانه خانه کند و دست کشيدن خود از آن و پيوستن خود را به سياست کارگرى ليبرالى يعنى به بورژوازى پردهپوشى نمايد. آرى کُنه مطلب در اينجاست.
کائوتسکى "مورخ" با چنان بيشرمى تاريخ را تحريف ميکند که نکته اساسى را "فراموش مينمايد": صفت مشخصه سرمايهدارى ماقبل انحصارى - که سالهاى هفتاد قرن نوزده نقطه اوج آن بود - به حکم خواص اساسى اقتصادى خود، که در انگلستان و آمريکا بويژه بطور تيپيک متجلى گرديد، حداکثر صلحدوستى و آزاديخواهى نسبى بود. ولى صفت مشخصه امپرياليسم يعنى سرمايهدارى انحصارى که فقط در قرن ٢٠ به نضج نهايى خود رسيد، بنا بر خواص اساسى اقتصادى خود، حداقل صلحدوستى و آزايخواهى و حداکثر تکامل همه جايى دستگاه نظامى است. "توجه نکردن" به اين نکته هنگام بحث درباره اينکه تحول صلحآميز يا قهرى تا چه اندازه تيپيک و محتمل است، معنايش سقوط تا مرحله متعارفترين چاکران بورژوازى است.
حيله دوم. کمون پاريس ديکتاتورى پرولتاريا بود ولى از راه اخذ رأى همگانى يعنى بدون محروم ساختن بورژوازى از حق انتخابات يعنى "از طريق دمکراتيک" انتخاب گرديد. کائوتسکى در اينجا ظفرنمايى ميکند:... "ديکتاتورى پرولتاريا از نظر مارکس" (يا: به گفته مارکس) "حالتى بود که در صورت اکثريت داشتن پرولتاريا (bei überwiegendem Proletariat, s.21) بالضروره از دمکراسى خالص ناشى ميشود".
اين برهان کائوتسکى بحدى خندهآور است که در حقيقت انسان را به (embarras des richesses) واقعى (از فرط وفور در مضيقه بودن) دچار ميسازد. اولا ميدانيم که گُل سرسبد و ستاد و صدرنشينان بورژوازى از پاريس به ورساى گريختند. لوئى بلان "سوسياليست" هم در ورساى بود که همين موضوع ضمنا کذب ادعاى کائوتسکى را مبنى بر اينکه "تمام خطمشىهاى" سوسياليسم در کمون شرکت داشتند" به ثبوت ميرساند. آيا اين مضحک نيست که تقسيمبندى ساکنين پاريس به دو اردوگاه محارب، که يکى از آنها تمام بورژوازى پيکارجو و از لحاظ سياسى فعال را متمرکز نموده است، بعنوان "دمکراسى خالص" با "اخذ رأى همگانى" وانمود گردد؟
ثانيا پيکار کمون عليه ورساى بعنوان پيکار دولت کارگرى فرانسه عليه دولت بورژوازى بود. وقتى که پاريس بايد سرنوشت فرانسه را تعيين کند، ديگر صحبت از "دمکراسى خالص" و "اخذ رأى همگانى" چه معنايى دارد؟ هنگامى که مارکس بر آن بود که کمون، بعلت ضبط نکردن بانکى که متعلق به تمام فرانسه بود، مرتکب اشتباه گرديد، آيا مأخذش اصول و ممارست "دمکراسى خالص" بود؟
حقيقتا پيداست که کائوتسکى در کشورى چيز مينويسد که پليس آن خنده "دستهجمعى" را براى افراد ممنوع کرده است والا شليک خنده، کائوتسکى را ميکشت.
ثالثا، بخود اجازه ميدهم محترماً به آقاى کائوتسکى، که آثار مارکس و انگلس را از بر ميداند، قضاوت زيرينى را که که انگلس از نقطه نظر... "دمکراسى خالص" درباره کمون نمون است، يادآورى کنم:
"آيا اين آقايان" (آنتىاتوريتاريستها) "هيچگاه انقلاب ديدهاند؟ بيشک انقلاب با اتوريتهترين پديدههاى ممکن است، انقلاب عملى است که در آن بخشى از اهالى اراده خود را بوسيله استعمال تفنگ، سرنيزه و توپ يعنى با وسايل فوقالعاده با اتوريته به بخش ديگرى تحميل ميکند. و حزب پيروزمند بالضروره ناچار است سياد خود را از طريق رعب و هراسى که سلاح وى در دلهاى مرتجعين ايجاد ميکند حفاظت نمايد. اگر کمون پاريس به اتوريته مردم مسلح عليه بورژوازى متکى نبود، مگر ممکن بود بيش از يک روز دوام آورد؟ آيا ما محق نيستيم اگر بالعکس کمون را، بعلت اينکه از اين اتوريته خيلى کم استفاده کرده است، سرزنش نماييم؟"
بفرماييد اينهم "دمکراسى خالص"! اگر يک خرده بورژواى پَست يا يک "سوسيال دمکرات" (به مفهوم فرانسوى آن در دهه چهل و به مفهوم سراسر اروپايى آن در سالهاى ١٩١٤ تا ١٩١٨) اصولا فکر سخن گفتن درباره "دمکراسى خالص" را در جامعه منقسم به طبقات به مغز خود خطور ميداد، چقدر مورد استهزاء و تمسخر انگلس قرار ميگرفت!
ولى بس است. ذکر تمامى ياوههايى که کائوتسکى رشته سخن را بدانها کشانده محال است، زيرا هر عبارت او ورطه بى انتهايى از ارتداد است.
مارکس و انگلس با تفصيلى هر چه بيشتر کمون پاريس را تجزيه و تحليل نموده ثابت کردند که خدمت کمون کوششى بود که وى براى خُرد کردن و در هم شکستن "ماشين دولتى حاضر و آماده" بعمل آورد. مارکس و انگلس اين نتيجهگيرى را بقدرى مهم ميشمردند که در سال ١٨٧٢ تنها همين يک اصلاح را در برنامه (جزئاً) "کهنه شده" "مانيفست کمونيست" وارد کردند. مارکس و انگلس نشان دادند که کمون به نابودى ارتش و دستگاه ادارى و پارلمانتاريسم پرداخت و به در هم کوفتن "غده انگل يعنى دولت" و غيره دست زد. ولى کائوتسکى فرزانه، که ديده بصيرتش کور شده است، آنچيزى را که پروفسورهاى ليبرال هزار بار گفتهاند يعنى افسانههاى مربوط به "دمکراسى خالص" را تکرار ميکند.
بيهوده نيست که روزا لوکزامبورگ در ٤ اوت ١٩١٤ گفت سوسيال دمکراسى آلمان اکنون لاشه متعفن است.
حيله سوم. "اگر ديکتاتورى را به مفهوم شکل کشوردارى در نظر گيريم، آنوقت ما نميتوانيم از ديکتاتورى طبقه سخن گوييم. زيرا همانطور که متذکر شديم طبقه فقط ميتواند سيادت نمايد، نه کشودارى"... کشوردارى کار "سازمانها" يا "احزاب" است.
شما مغلطه ميکنيد و بيحد هم مغلطه ميکنيد، آقاى "مستشار امور مغلطه کارى"! ديکتاتورى "شکل کشوردارى" نيست، اينها چرنديات خندهآور است. و مارکس هم از "شکل کشوردارى" سخن نگفته، بلکه از شکل يا تيپ دولت سخن ميگويد. اينها بکلى با هم فرق دارند، بکلى متفاوتند. و نيز بکلى نادرست است که طبقه نميتواند کشوردارى نمايد: چنين مهملى را فقط يک "سفيه پارلمانى" ممکن بود بر زبان رانَد که جز پارلمان بورژوايى چيزى نبيند و جز "احزاب حاکمه" چيزى مشاهده نکند. هر کشور اروپايى نمونههايى از کشوردارى طبقه حاکمه را به کائوتسکى نشان ميدهد، مثلا کشوردارى ملاکين در قرون وسطى، با وجود اينکه در آنزمان بحد کافى متشکل هم نبودند گواه اين امر است.
نتيجه: کائوتسکى به ناشنودهترين طرزى مفهوم ديکتاتورى پرولتاريا را تحريف نموده و مارکس را به يک ليبرال متعارف بدل کرده است، يعنى خودش به مرحله ليبرالى سقوط کرده است که عبارات مبتذلى درباره "دمکراسى خالص" بهم ميبافد و مضمون طبقاتى دمکراسى بورژوايى را زيب و آرايش ميدهد و روى آن سايه ميزند و بيش از هر چيز از اِعمال قهر انقلابى طبقه ستمکش حذر دارد. هنگامى که کائوتسکى مفهوم "ديکتاتورى انقلابى پرولتاريا" را بنحوى "تفسير کرد" که اِعمال قهر انقلابى طبقه ستمکش عليه ستمگران ناپديد شد، آنوقت رکورد جهانى تحريف ليبرالى در گفتههاى مارکس شکسته شد. برنشتين مرتد در مقايسه با کائوتسکى مرتد حکم يک توله را پيدا کرده است.
٢
دمکراسى بورژوايى و دمکراسى پرولترى
مسألهاى که به منتها درجه توسط کائوتسکى خِلط شده است در واقع به اين قرار است:
اگر فکر سليم و تاريخ را مورد تمسخر قرار ندهيم آنگاه روشن است که تا زمانى که طبقات گوناگون وجود دارند، نميتوان از "دمکراسى خالص" سخن بميان آورد، بلکه فقط ميتوان از دمکراسى طبقاتى سخن گفت. (ضمنا بطور حاشيه بايد بگوييم که "دمکراسى خالص" نه تنها عبارت ابلهانهاى است، که عدم درک مطلب را خواه در مورد مبارزه طبقات و خواه در مورد ماهيت دولت آشکار ميسازد، بلکه عبارتى است سهکرت پوچ و ميانتهى، زيرا در شرايط جامعه کمونيستى دمکراسى، ضمن تغيير ماهيت جزو عادت گرديده زوال خواهد يافت، ولى هرگز دمکراسى "خالص" نخواهد بود).
"دمکراسى خالص عبارت کاذبانه فرد ليبرالى است که کارگران را تحميق مينمايد. آنچه در تاريخ سابقه دارد دمکراسى بورژوايى است که جايگزين فئوداليسم ميگردد و دمکراسى پرولترى است که جايگزين دمکراسى بورژوايى ميگردد.
اگر کائوتسکى دهها صفحه را به "اثبات" اين حقيقت تخصيص ميدهد که دمکراسى بورژوايى نسبت به اصول قرون وسطايى مترقى است و پرولتاريا حتما بايد در مبارزه خود عليه بورژوازى از آن استفاده نمايد، معناى آن فقط پُرگويى ليبرالى است که کارگران را تحميق ميکند. نه تنها در آلمان متمدن، بلکه در روسيه غير متمدن نيز اين حرف از بديهيات مقدماتى است. کائوتسکى که موقّرانه هم از وايتلينگ و هم از يسوعىهاى پاراگوئه و هم درباره بسيارى مطالب ديگر سخن ميگويد تا ماهيت بورژوايى دمکراسى معاصر يعنى دمکراسى سرمايهدارى را مسکوت گذارد، فقط "دانشمندانه" خاک به چشم کارگران ميپاشد.
کائوتسکى از مارکسيسم آن چيزى را برميگزيند که براى ليبرالها، براى بورژوازى پذيرفتنى است (انتقاد از قرون وسطى، نقش مترقى تاريخى سرمايهدارى بطور اعم و دمکراسى سرمايهدارى بطور اخص)، ولى آنچه را که براى بورژوازى ناپذيرفتنى است (يعنى اِعمال قهر انقلابى پرولتاريا عليه بورژوازى براى نابودى آن) بدور مياندازد، مسکوت ميگذارد و روى آن سايه ميزند. به اين جهت است که کائوتسکى ناگزير و به حکم وضعيت عينى خود، اعم از اينکه داراى هر نوع اعتقاد سوبژکتيف هم باشد، چاکر بورژوازى از آب در ميآيد.
دمکراسى بورژوايى در عين اينکه نسبت به نظامات قرون وسطايى پيشرفت تاريخى عظيمى بشمار ميرود، همواره دمکراسى محدود، سر و دُم بريده، جعلى و سالوسانهاى باقى ميماند (و در شرايط سرمايهدارى نميتواند باقى نماند) که براى توانگران در حکم فردوس برين و براى استثمار شوندگان و تهيدستان در حکم دام و فريب است. همين حقيقت را، که مهمترين جزء ترکيبى آموزش مارکسيستى است، کائوتسکى "مارکسيست" درک نکرده است. در مورد همين مسأله اساسى است که کائوتسکى بجاى انتقاد علمى، از آن شرايطى که هر دمکراسى بورژوايى را به دمکراسى براى توانگران بدل مينمايد، "مطالب خوشايندى" به بورژوازى تقديم ميکند.
ما نخست به آقاى کائوتسکىِ علّامه آن اظهارت تئوريک مارکس و انگلس را يادآورى مينماييم که ملانقطى ما به طرز ننگينى آن را (براى خوشايند بورژوازى) "فراموش کرده است" و سپس مطلب را با زبانى هر چه سادهتر توضيح ميدهيم.
نه تنها دولت باستانى و فئودالى، بلکه "دولت انتخابى معاصر هم آلتى است براى استثمار کار مزدى به توسط سرمايه" (اثر انگلس درباره دولت). "از آنجا که دولت فقط مؤسسه گذرندهاى است که در مبارزه و انقلاب بايد از آن استفاده کرد تا دشمنان خود را قهراً سرکوب ساخت، لذا سخن گفتن درباره دولت خلقى آزاد خامفکرى مطلق است: مادام که پرولتاريا هنوز به دولت نيازمند است، اين نيازمندى از لحاظ مصالح آزادى نبوده، بلکه بمنظور سرکوب دشمنان خويش است و هنگامى که سخن گفتن درباره آزادى ممکن ميگردد، آنگاه دولت بمعناى اخص کلمه ديگر موجوديت خود را از دست ميدهد" (از نامه انگلس به ببل، مورخ ٢٨ مارس ١٨٧٥)، "دولت چيزى نيست جز ماشينى براى سرکوبى يک طبقه از طرف طبقه ديگر و در جمهورى دمکراتيک هم اين نقش وى به هيچ وجه کمتر از نقش وى در رژيم سلطنت نيست (از پيشگفتار انگلس براى کتاب مارکس بنام "جنگ داخلى"). حق انتخاب همگانى "نمودار نضج طبقه کارگر است. چنين حقى بيش از اين نميتواند چيزى بدهد و با وجود دولت کنونى هرگز نخواهد داد" (اثر انگلس درباره دولت. آقاى کائوتسکى بخش اول اين حکم را که براى بورژوازى پذيرفتنى است به نحو فوقالعاده ملالآورى نشخوار ميکند. ولى بخش دوم را که ما روى آن تکيه کردهايم و براى بورژوازى ناپذيرفتنى است، کائوتسکى مرتد مسکوت ميگذارد!). "کمون ميبايست مؤسسه پارلمانى نبوده بلکه مؤسسه فعال يعنى در عين حال هم قانونگذار و هم مجرى قانون باشد... بجاى اينکه در هر سه و يا شش سال يکبار تصميم گرفته شود که کداميک از اعضاى طبقه حاکمه بايد در پارلمان نماينده مردم و يا سرکوب کننده (ver- und zertreten) آنان باشد، حق انتخاب همگانى ميبايست از اين لحاظ مورد استفاده مردم متشکل در کمونها قرار گيرد که آنها بتوانند براى بنگاه خود کارگر، سرکارگر و حسابدار پيدا کنند، همانگونه که حق فردى انتخاباتى براى همين منظور مورد استفاده هر کارفرماى ديگرى است" (اثر مارکس درباره کمون پاريس بنام "جنگ داخلى در فرانسه").
هر يک از اين احکام، که آقاى کائوتسکىِ علّامه بخوبى از آنها آگاهست، همچون کشيدهاى به صورت وى ميخورد و تمام ارتدادش را فاش ميسازد. در سراسر رساله او اثرى از درک اين حقايق ديده نميشود. تمام مضمون رساله او استهزايى است نسبت به مارکسيسم!
قوانين اساسى دولتهاى معاصر را برداريد، اداره امور آنها، آزادى اجتماعات يا مطبوعات و "برابرى افراد در برابر قانون" را در نظر گيريد و ببينيد که چگونه در هر گام با سالوسى دمکراسى بورژوايى، که هر کارگر شريف و آگاه از آن مطلع است، روبرو هستيد. حتى يک دولت دمکراتيک، ولو دمکراتيکترين دولتها هم، وجود ندارد که در قوانين اساسى آنها روزنه يا قيدى يافت نشود که امکان بکار بردن ارتش عليه کارگران و برقرارى حکومت نظامى و غيره را، "در صورت بر هم زدن نظم" و در واقع در صورتى که طبقه استثمار شونده وضع بردهوار خود را "بر هم زند" و بکوشد خود را از حالت بردگى خارج سازد، براى بورژوازى تأمين نکند. کائوتسکى بيشرمانه دمکراسى بورژوايى را آرايش ميدهد و مثلا اَعمالى را که دمکراتترين و جمهوريخواهترين بورژواها در آمريکا يا سوئيس عليه کارگران اعتصابى مرتکب ميشوند، مسکوت ميگذارد.
آرى، کائوتسکىِ فاضل و فرزانه در اين باره سکوت مينمايد! اين رَجُل سياسى دانشمند نميفهمد که سکوت در اين باره رذالت است. او ترجيح ميدهد براى کارگران قصههاى کودکانهاى نظير اينکه معناى دمکراسى "مصون داشتن اقليت" است، بگويد. گرچه باور نکردنى است ولى واقعيت دارد! در تابستان هزار و نهصد و هژدهمين سال ميلاد مسيح، در پنجمين سال کشتار جهانى امپرياليستى و اختناق اقليتهاى انترناسيوناليست (يعنى کسانى که مانند رنودلها و لونگهها، شيدمانها و کائوتسکىها، هندرسونها و وبها و غيره رذيلانه به سوسياليسم خيانت نکردهاند) در همه "دمکراسىهاى" جهان، آقاى کائوتسکى دانشمند با صداى شيرن و مليحى درباره "مصون داشتن اقليت" نغمهسرايى ميکند. هر کس بخواهد ميتواند اين مطلب را در صفحه ١٥ رساله کائوتسکى بخواند. ولى در صفحه ١٦ اين ذات دانشمند... از ويگها و تورىهاى انگلستان در قرن ١٨ براى شما سخن ميگويد!
چه فرزانگى شگرفى! چه چاکرى ظريفى در درگاه بورژوازى! چه شيوه مؤدبانهاى در سجده آستان سرمايهداران و پابوسى آنان! اگر من کروپ يا شيدمان بودم، کلمانسو يا رنودل بودم ميليونها به آقاى کائوتسکى ميپرداختم و بوسههاى يهودايى نثارش ميکردم، در برابر کارگران او را ميستودم و "وحدت سوسياليسم" را با افراد "محترمى" نظير کائوتسکى توصيه مينمودم. رسالهنويسى عليه ديکتاتورى پرولتاريا سخن گفتن درباره ويگها و تورىهاى انگلستان در قرن ١٨، کوشش براى متقاعد ساختن به اينکه دمکراسى معنايش "مصون داشتن اقليت" است و سکوت درباره تالانگرىهايى که در جمهورى "دمکراتيک" آمريکا عليه انترناسيوناليستها بعمل ميآيد - مگر اينها خدمتگزارى چاکرانه در آستان بورژوازى نيست؟
آقاى کائوتسکى دانشمند يک نکته... "بىاهميت" را "فراموش کرده" - و لابد بر حسب تصادف فراموش کرده است - و آن اينکه: حزب حاکمه دمکراسى بورژوايى مصون داشتن اقليت را فقط براى حزب بورژوايى ديگر واگذار ميکند ولى براى پرولتاريا در مورد هر مسأله جدّى، عميق و اساسى بجاى "مصون داشتن اقليت" حکومت نظامى يا تالانگرى حاصل ميگردد. هر چه دمکراسى کاملتر باشد، به همان نسبت هم به هنگام پيش آمدن هر اختلاف سياسى عميقى که براى بورژوازى خطرناک باشد، به تالانگرى يا به جنگ داخلى نزديکتر خواهد بود. اين "قانون" دمکراسى بورژوايى را آقاى کائوتسکى دانشمند ميتوانست در مورد حادثه دريفوس در فرانسه جمهورى، در مورد بيدادگرى در حق سياهان و انترناسيوناليستها در جمهورى دمکراتيک آمريکا، در نمونه ايرلند و اولستر در انگلستان دمکراتيک(1) و در مورد پيگرد بلشويکها و تالانگرى عليه آنان در آوريل ١٩١٧ در جمهورى دمکراتيک روسيه مشاهده نمايد. من عمدا مثالهايى را ذکر ميکنم که تنها به دوران جنگ مربوط نبوده، بلکه به دوران صلحآميز قبل از جنگ نيز مربوط است. ميل آقاى کائوتسکىِ چربزبان بر اين است که در برابر اين واقعيات قرن بيستم ديده فرو بندد و در عوض براى کارگران مطالب فوقالعاده تازه و بسيار جالب و بىاندازه آموزنده و بينهايت مهمى درباره ويگها و تورىهاى قرن ١٨ تعريف نمايد.
پارلمان بورژوازى را در نظر گيريد. آيا ميتوان تصور کرد که کائوتسکىِ دانشمند هيچگاه اين موضوع را نشنيده است که هر قدر دمکراسى تکامل بيشترى يافته باشد، به همان نسبت بورس و بانکداران، پارلمانهاى بورژوازى را بيشتر بخود تابع ميسازند؟ از اينجا چنين نتيجه نميشود که نبايد از پارلمانتاريسم بورژوايى استفاده کرد (و بلشويکها با چنان احراز موفقيتى از آن استفاده کردهاند که ميتوان گفت هيچ حزبى در جهان از اين لحاظ به پاى آنان نميرسد، زيرا در سالهاى ١٩١٢-١٩١٤ ما تمام کرسىهاى کارگرى را در دوماى چهارم بدست آورديم). ولى از اينجا نتيجه ميشود که فقط ليبرال ميتواند محدوديت تاريخى و مشروط بودن پارلمانتاريسم بورژوايى را فراموش نمايد، همانگونه که کائوتسکى اين مطلب را فراموش ميکند. تودههاى ستمکش در دمکراتيکترين کشور بورژوايى هم در هر گام با تضاد فاحشى بين برابرى ظاهرى که "دمکراسى" سرمايهداران اعلام ميدارد و هزاران محدوديت واقعى و حيله و نيرنگى که پرولترها را به بردگان مزدى بدل مينمايد، روبرو هستند. همين تضاد است که چشم تودهها را در مورد پوسيدگى و کذب و سالوسى سرمايهدارى ميگشايد. همين تضاد است که مبلغين و مروجين سوسياليسم، آن را در برابر تودهها فاش ميسازند، تا، آنان را براى انقلاب حاضر نمايند! ولى هنگامى که عصر انقلابها آغاز شد، کائوتسکى بدان پشت نمود و به نغمهسرايى درباره فضائل و مناقب دمکراسى محتضِر بورژوايى پرداخت.
دمکراسى پرولترى، که يکى از اَشکال آن حکومت شورايى است، به دمکراسى متعلق به اکثريت عظيم اهالى يعنى استثمار شوندگان و زحمتکشان چنان تکامل و توسعهاى داده که نظير آن در جهان ديده نشده است. نوشتن يک کتاب کامل درباره دمکراسى، يعنى کارى که کائوتسکى کرده و در آن دو صفحه درباره ديکتاتورى و دهها صفحه درباره "دمکراسى خالص" نوشته است، و در عين حال نديدن اين موضوع، معنايش تحريف کامل مطلب بشيوه ليبرالى است.
سياست خارجى را در نظر گيريد. در هيچ کشور بورژوايى حتى در دمکراتيکترين آنها، اين سياست آشکارا نيست. همه جا تودهها را فريب ميدهند، در فرانسه دمکراتيک، در سوئيس، در آمريکا و انگلستان اين عمل با دامنهاى صد بار وسيعتر و ماهرانهتر از ساير کشورها انجام ميگيرد. حکومت شوروى پرده اسرار سياست خارجى را بشيوه انقلابى از هم دريد. کائوتسکى اين موضوع را متوجه نشده و در اين باره سکوت اختيار مينمايد و حال آنکه در دوران جنگهاى غارتگرانه و قراردادهاى سرّى راجع به "تقسيم مناطق نفوذ" (يعنى راجع به تقسيم جهان توسط سرمايهداران يغماگر) اين امر داراى اهميت اصلى است، زيرا مسأله صلح، مسأله حيات و مَمات دهها ميليون انسان منوط به آن است.
ساختمان دولت را در نظر گيريد. کائوتسکى به "نکات بىاهميت" و حتى به انتخابات "غير مستقيم" (در قانون اساسى شوروى) ميچسبد، ولى ماهيت مطلب را متوجه نميشود. او متوجه ماهيت طبقاتى دستگاه دولتى، ماشين دولتى نيست. سرمايهداران در دمکراسى بورژوايى با هزاران دوز و کلک، که هر چه دمکراسى "خالص" تکامليافتهتر باشد اين دوز و کلکها هم ماهرانهتر و صائبتر است، تودهها را از شرکت در کشوردارى و آزادى اجتماعات و مطبوعات و غيره دور ميسازند. حکومت شوروى در جهان نخستين حکومتى است (و اگر بخواهيم دقيقتر گفته باشيم، دومين حکومت است، زيرا همين کار را کمون پاريس هم آغاز نموده بود) که تودهها يعنى استثمارشوندگان را به کشوردارى جلب مينمايد. راه شرکت در پارلمان بورژوايى (که هيچگاه مسائل بسيار جدّى را در دمکراسى بورژوايى حل نميکند - بورس و بانکها اين مسائل را حل ميکنند) به وسيله هزاران مانع و رادع به روى تودههاى زحمتکش مسدود است، و کارگران به بهترين وجهى ميدانند و احساس مينمايند، ميبينند و درک ميکنند که پارلمان بورژوايى مؤسسه غريبه و آلت ستمگرى بورژوازى عليه پرولترها، مؤسسه طبقه متخاصم و اقليت استثمارگر است.
شوراها، سازمان بلاواسطه خودِ تودههاى زحمتکش و استثمارشونده هستند، سازمانى هستند که اين امر را براى آنان تسهيل مينمايند که خودشان دولت را بپا دارند و به هر نحوى بتوانند کشوردارى کنند. در اين جريان بويژه پيشاهنگ زحمتکشان و استثمارشوندگان يعنى پرولتارياى شهرى داراى اين مزيّت است که بوسيله بنگاههاى بزرگ به بهترين نحوى متحد شده است: انتخاب کردن و نظارت بر انتخاب شدگان براى وى از هر چيز آسانتر است. سازمان شورايى بطور اتوماتيک امر اتحاد کليه زحمتکشان و استثمارشوندگان را در پيرامون پيشاهنگ آنان يعنى پرولتاريا تسهيل مينمايد. دستگاه دولتى کهنه بورژوايى يعنى دستگاه بوروکراسى امتيازات ثروت و امتيازات تحصيلى بورژوايى و پارتىبازى و غيره (که هر قدر دمکراسى بورژوايى تکامل يافتهتر باشد، اين امتيازات بالفعل هم متنوعتر است) - همه اينها در سازمان شورايى از بين ميرود. آزادى مطبوعات جنبه سالوسانه خود را از دست ميدهد، زيرا چاپخانهها و کاغذ از بورژوازى گرفته ميشود. به همين گونه هم در مورد بهترين ابنيه، کاخها، عمارات و خانههاى ملاکين رفتار ميگردد. حکومت شوروى هزاران عمارت از اين بهترين عمارات را بلافاصله از استثمارگران گرفت و به اين طريق حق اجتماعات تودهها را، که بدون آن دمکراسى چيزى جز فريب نيست، يک ميليون بار "دمکراتيکتر" نمود. انتخابات غير مستقيم شوراهاى غير محلى تشکيل کنگره شوراها را تسهيل ميکند و تمامى دستگاه دولتى را ارزانتر و متحرکتر ميسازد و در دورانى که زندگى در جوش و خروش است و بايد هر چه زودتر بتوان نماينده محلى خود را احضار و يا وى را به کنگره عمومى شوراها اعزام نمود، اين دستگاه را براى کارگران و دهقانان سهلالوصولتر ميکند.
دمکراسى پرولترى يک ميليون بار دمکراتيکتر از هر دمکراسى بورژوايى است؛ حکومت شوروى يک ميليون بار دمکراتيکتر از دمکراتيکترين جمهورىهاى بورژوايى است.
تنها کسى ممکن بود اين موضوع را متوجه نگردد که يا خادم آگاه بورژوازى باشد و يا از لحاظ سياسى کاملا مرده باشد و حيات واقعى را از خلال گرد و غبار کتب بورژوايى نبيند و خرافات بورژوا دمکراتيک در تار و پود وجودش رسوخ کرده باشد و بدين طريق خود را بطور ابژکتيف به چاکر بورژوازى بدل نموده باشد.
تنها کسى ممکن بود اين موضوع را متوجه نگردد که قادر نباشد از نقطه نظر طبقات ستمکش مسأله را طرح نمايد؛
آيا در جهان هيچ کشورى از زُمره دمکراتيکترين کشورهاى بورژوايى وجود دارد که در آن کارگر ميانه حال تودهاى و برزگر مزدى ميانه حال تودهاى يا بطور کلى نيمه پرولتر روستايى (يعنى نماينده تودههاى ستمکشى که اکثريت اهالى را تشکيل ميدهند) حتى بطور تقريب هم شده باشد مانند روسيه شوروى از يک چنين آزادى تشکيل اجتماعات در بهترين عمارات برخوردار باشد و براى بيان انديشههاى خود و در دفاع از منافع خود با چنين آزادى بزرگترين چاپخانهها و بهترين انبارهاى کاغذ را در اختيار داشته باشد و افراد طبقه خود را با چنين آزادى براى کشوردارى و "رتق و فتق" امور کشور بالا بکشد؟
حتى فکر اين موضوع هم خندهآور است که آقاى کائوتسکى بتواند در هر کشور ولو از هزار کارگر و برزگرِ مطلع يکنفر را بيابد که در دادن پاسخ به اين سؤال ترديد نمايند. کارگران سراسر جهان که از روزنامههاى بورژوايى جسته و گريخته اعترافاتى در باره حقيقت ميشنوند، بطور غريزى از جمهورى شوروى هوادارى ميکنند، زيرا در آن دمکراسى پرولترى يعنى دمکراسى براى تهيدستان را ميبينند، نه دمکراسى براى ثروتمندان، که هر دمکراسى بورژوايى، حتى بهترين آن، عملا چنان است.
کشوردارى (و "رتق و فتق" امور کشور) در دست منصبداران بورژوازى، پارلماننشينان بورژوازى و دادرسان بورژوازى است. - اين است آن حقيقت ساده، بديهى و مسلّمى که دهها و صدها ميليون نفر از افراد طبقه ستمکش در همه کشورهاى بورژوايى و از آنجمله در دمکراتيکترين کشورها، با تجربه زندگى خود از آن آگاهند و همه روزه آن را احساس مينمايند و درک ميکنند.
ولى در روسيه دستگاه بوروکراسى را بکلى در هم شکسته و سنگ روى سنگ آن باقى نگذاشتهاند، تمام دادرسان قديمى را بيرون ريخته و بساط پارلمان بورژوايى را برچيدهاند - و مؤسسه نمايندگانى بمراتب دسترسپذيرترى را در اختيار کارگران و دهقانان گذارده و شوراهاى آنان را جايگزين منصبداران نموده يا بعبارت ديگر شوراهاى آنان را بالاى سر منصبداران گذاشتهاند و شوراهاى آنان را انتخاب کننده دادرسان کردهاند. همين يک واقعيت کافى است براى اينکه حکومت شوروى يعنى شکل ديکتاتورى پرولتاريا، که يک ميليون بار دمکراتيکتر از دمکراتيکترين جمهورى بورژوايى است، مورد قبول تمام طبقات ستمکش قرار گيرد.
کائوتسکى اين حقيقت را که براى هر کارگرى مفهوم و بديهى است نميفهمد، زيرا او "فراموش کرده" و "از ياد بُرده است" اين سؤال را مطرح نمايد که: دمکراسى براى چه طبقهاى؟ او از نقطه نظر دمکراسى "خالص" (يعنى بدون طبقات؟ يا خارج از طبقات؟) قضاوت ميکند. او مانند شيلوک(2) قضاوت مينمايد: "يک من گوشت يک من گوشت است" - همين و بس. برابرى براى همه افراد - والّا دمکراسى وجود ندارد.
بر ما لازم ميآيد از کائوتسکىِ دانشمند، از کائوتسکىِ "مارکسيست" و "سوسياليست" اين سؤال را بکنيم:
آيا بين استثمار شونده و استثمارگر ميتواند برابرى وجود داشته باشد؟
اين دهشتناک و تصور ناپذير است که ما مجبوريم به هنگام بحث در اطراف کتاب پيشواى مسلکى انترناسيونال دوم چنين سؤالى بکنيم. ولى "چون به کارى دشوار دست زنى، از ناملايمات آن منال". کسى که ميخواهد درباره کائوتسکى چيز بنويسد بايد به اين مرد دانشمند توضيح دهد که چرا بين استثمار شونده و استثمارگر نميتواند برابرى وجود داشته باشد.
(1) منظور سرکوب خونين شرکت کنندگان در قيام سال ١٩١٦ ايرلند از طرف بورژوازى انگليس است. ايرلندىها بر ضد انقياد ايرلند از طرف انگليس، دست به قيام زدند. لنين در سال ١٩١٦ چنين مينويسد: "در اروپا... ايرلند که انگليسيهاى "آزاديخواه" با اعدام و تيرباران آن را رام ميساختند، به قيام برخاسته است.
(2) شيلوک - يکى از قهرمانان کمدى "بازرگان ونيزى" اثر ويليام شکسپير است.
انقلاب پرولترى و کائوتسکى مرتد
٣
آيا بين استثمار شونده و استثمارگر ميتواند برابرى وجود داشته باشد؟
کائوتسکى چنين استدلال مينمايد:
١)-"استثمارگران همواره فقط اقليت کوچکى از اهالى را تشکيل دادهاند" (ص ١٤ رساله کائوتسکى).
اين يک حقيقت بى چون و چرا است. با مأخذ قرار دادن اين حقيقت چگونه بايد استدلال نمود؟ ميتوان بشيوه مارکسيستى، بشيوه سوسياليستى قضاوت کرد؛ آنگاه بايد مناسبات استثمار شوندگان را با استثمارگران مأخذ قرار داد. و نيز ميتوان بشيوه ليبرالى، بشيوه بورژوادمکراتيک قضاوت نمود؛ آنگاه بايد مناسبات اکثريت را با اقليت مأخذ قرار داد.
هرگاه بشيوه مارکسيستى قضاوت نماييم، بايد بگوييم: استثمارگران حتما دولت را (صحبت هم بر سر دمکراسى يعنى يکى از اَشکال دولت است) به آلت سيادت طبقه خود، يعنى استثمارگران بر استثمار شوندگان، تبديل ميکنند. از اين جهت هم دولت دمکراتيک، تا زمانى که استثمارگران مسلط بر اکثريت استثمار شوندگان وجود دارند، ناگزير دمکراسى مخصوص استثمارگران خواهد بود. دولت استثمار شوندگان بايد از بيخ و بن با چنين دولتى فرق داشته باشد، بايد دمکراسى مخصوص استثمار شوندگان و وسيله سرکوب استثمارگران باشد و سرکوب طبقه هم معنايش نابرابرى اين طبقه و مستثنى نمودن وى از "دمکراسى" است.
هر گاه بشيوه ليبرالى استدلال نماييم، بايد بگوييم: اکثريت تصميم ميگيرد، اقليت تبعيت ميکند. کسانى را که تبعيت ننمايند به کيفر ميرساند. همين و بس. ديگر درباره هر گونه خصلت طبقاتى دولت بطور اعم و "دمکراسى خالص" بطور اخص استدلال کردن بيربط است؛ اين امر به مطلب ربطى ندارد، زيرا اکثريت اکثريت است و اقليت هم اقليت. يک من گوشت يک من گوشت است نه چيز ديگر.
کائوتسکى عينا چنين استدلال مينمايد؛
٢)-"به چه علتى سيادت پرولتاريا ميبايست و ضرورى بود چنان شکلى را بخود بگيرد که با دمکراسى همساز نباشد؟"(ص ٢١). سپس توضيح داده ميشود که پرولتاريا اکثريت را بجانب خود دارد، اين توضيح بسيار مشروح و پر طول و تفصيل است و ضمنا در آن هم از مارکس نقل قول شده و هم تعداد آراء کمون پاريس ذکر گرديده است. نتيجه: "رژيمى که اينقدر در بين تودهها ريشه دارد، کوچکترين موجبى براى سوء قصد نسبت به دمکراسى ندارد. در مواردى که اِعمال قهر براى سرکوب دمکراسى بکار برده ميشود، اين رژيم قادر نيست هميشه بدون اِعمال قهر کار را از پيش ببرد. در مقابل اِعمال قهر فقط با اِعمال قهر ميتوان پاسخ داد. ولى رژيمى که ميداند تودهها هوادار آنند اِعمال قهر را فقط براى آن بکار خواهد برد که دمکراسى را صيانت نمايد، نه براى آنکه آن را نابود کند. اگر اين رژيم بخواهد مطمئنترين بنياد خود يعنى حق انتخاب همگانى را، که منبع عميق نفوذ معنوى نيرومند آن است، براندازد، به تمام معنى خودکشى نموده است" (ص ٢٢).
ملاحظه ميکنيد: مناسبات استثمار شوندگان با استثمارگران از استدلال کائوتسکى ناپديد شده است. فقط اکثريت بطور اعم، اقليت بطور اعم، دمکراسى بطور اعم و "دمکراسى خالص" که ما ديگر با آن آشنا هستيم باقى مانده است.
دقت کنيد که اين مطالب در مورد کمون پاريس گفته شده است! پس ما هم براى روشن شدن مطلب سخنانى را که مارکس و انگلس در مورد کمون راجع به ديکتاتورى گفتهاند نقل کنيم:
مارکس:... "اگر کارگران ديکتاتورى انقلابى خود را جايگزين ديکتاتورى بورژوازى مينمايند... تا مقاومت بورژوازى را در هم شکنند... بدولت شکل انقلابى و گذرنده ميدهند"...
انگلس :.."حزب پيروزمند" (در انقلاب) "بالضروره ناچار است سيادت خود را از طريق رعب و هراسى که سلاح وى در دلهاى مرتجعين ايجاد ميکند، حفظ نمايد. اگر کمون پاريس به اتوريته مردم مسلح عليه بورژوازى متکى نبود، مگر ممکن بود بيش از يک روز دوام آورد؟ آيا ما مُحِقّ نيستيم اگر بالعکس کمون را، بعلت اينکه از اين اتوريته خيلى کم استفاده کرده است، سرزنش نماييم؟"...
هم او ميگويد: "از آنجا که دولت فقط مؤسسه گذرندهاى است که در مبارزه و انقلاب بايد از آن استفاده کرد، تا دشمنان خود را قهرا سرکوب ساخت، لذا سخن گفتن درباره دولت خلقى آزاد خامفکرى است: مادام که پرولتاريا هنوز به دولت نيازمند است، اين نيازمندى از لحاظ مصالح آزادى نبود، بلکه بمنظور سرکوب دشمنان خويش است و هنگامى که سخن گفتن درباره آزادى ممکن ميگردد، آنگاه دولت به معناى اخص کلمه ديگر موجوديت خود را از دست ميدهد"...
بين کائوتسکى از يک طرف و مارکس و انگلس از طرف ديگر زمين تا آسمان فاصله است، همان فاصلهاى که بين ليبرال و انقلابى پرولترى وجود دارد. دمکراسى خالص و "دمکراسى" صاف و ساده که کائوتسکى از آن دم ميزند تنها تکرار همان "دولت خلقى آزاد" يعنى خام فکرى خالص است. کائوتسکى با دانشمندمآبى دانشمندترين سَفيه کابينهنشين يا با چشم و گوش بستگى يک دختر بچه دهساله ميپرسد: وقتى اکثريت در دست است چه نيازى به ديکتاتورى وجود دارد؟ ولى مارکس و انگلس توضيح ميدهند:
براى درهم شکستن مقاومت بورژوازى، براى ايجاد رعب و هراس دردلهاى مرتجعين،_ براى حفظ اتوريته مردم مسلح عليه بورژوازى، _ براى اينکه پرولتاريا بتواند دشمنان خويش را قهرا سرکوب نمايد.
کائوتسکى اين توضيحات را نميفهمد. او که شيفه "خالص بودن" دمکراسى است و جنبه بورژوايى آن را نميبيند، "بنحوى پيگير" اصرار ميورزد که اکثريت، چون اکثريت است، نيازى به "در هم شکستن مقاومت" اقليت ندارد، نيازى به "سرکوب قهرى" اقليت ندارد و کافى است سرکوبى در مواردى انجام گيرد که "دمکراسى نقض شده است". کائوتسکى که شيفته "خالص بودن" دمکراسى است مِن غيرِ عَمد مرتکب همان اشتباه کوچکى ميشود، که تمام دمکراتهاى بورژوا همواره مرتکب آن ميگردند: به اين معنى که او برابرى صورى را (که در دوران سرمايهدارى سراپا کاذبانه و سالوسانه است) بعنوان برابرى واقعى ميپذيرد! مطلبِ بى اهميتى است!
استثمارگر نميتواند با استثمارشونده برابر باشد.
اين حقيقت، هر اندازه هم که براى کائوتسکى نامطبوع باشد، مهمترين مضمون سوسياليسم را تشکيل ميدهد.
حقيقت ديگر: مادام که هر گونه امکان استثمار يک طبقه به توسط طبقه ديگر بکلى از بين نرفته باشد، برابرى واقعى و عملى هم نميتواند وجود داشته باشد.
استثمارگران را ميتوان در صورت قيامِ توفيقآميز در مرکز يا برآشفتگى ارتش فىالفور در هم شکست. ولى به استثناء موارد بکلى نادر و مخصوص نميتوان استثمارگران را فىالفور نابود نمود. نميتوان از تمام ملاکين و سرمايهداران يک کشور نسبتا بزرگ فىالفور سلب مالکيت کرد. بعلاوه تنها سلب مالکيت به عنوان يک اقدام قضايى يا سياسى به هيچ وجه موضوع را حل نميکند، زيرا بايد ملاکين و سرمايهداران را عملا خلع ساخت و شيوه اداره ديگر يعنى شيوه اداره کارگرى فابريکها و املاک را عملا جايگزين آنان نمود. بين استثمارگران، که در جريان نسلهاى طولانى هم از لحاظ معلومات و هم از لحاظ ثروتمندى زندگى و هم از لحاظ ورزيدگى - مشخص بودهاند، و استثمار شوندگان، که توده آنان حتى در پيشروترين و دمکراتيکترين جمهوريهاى بورژوايى ذليل و نادان و جاهل و مرعوب و متفرقند، نميتواند برابرى وجود داشته باشد. استثمارگران تا مدتهاى مديدى پس از انقلاب يک سلسله برتريهاى عملى عظيمى را ناگزير حفظ ميکنند: پول در دست آنها باقى ميماند (پول را فىالفور نميتوان از بين برد)، مقدارى از اموال منقول، که غالبا مقدار قابل ملاحظهاى است در دست آنها باقى ميماند، ارتباط آنها، ورزيدگى آنان در امر سازمان دادن و اداره کردن، وقوف آنان بر کليه "رموز" (عادات، شيوهها، وسايل و امکانات) کشوردارى، معلومات عاليتر آنان، نزديکى آنان با کادر عالى فنى (که بشيوه بورژوازى زندگى و فکر ميکند)، ورزيدگى بمراتب بيشتر آنان در امور نظامى (که موضوع بسيار مهمى است) و غيره و غيره باقى ميماند.
اگر استثمارگران فقط در يک کشور شکست خوردهاند (و البته اين يک مورد معمولى است زيرا انقلاب همزمان در يک سلسله از کشور استثناء نادرى است)، باز هم از استثمار شوندگان نيرومندترند، زيرا ارتباطات بينالمللى استثمارگران دامنه عظيمى دارد. اينکه بخشى از استثمارشوندگان از بين خود کمرشدترين تودههاى دهقانان ميانهحال و پيشهوران و غيره از دنبال استثمارگران ميروند و ميتوانند بروند موضوعى است که تاکنون تمام انقلابها و از آنجمله کمون آن را نشان داده است (زيرا در بين ارتش ورساى، پرولترها هم بودند، مطلبى که کائوتسکى عملا آن را "فراموش کرده است").
با چنين اوضاع و احوالى اين پندار که در يک انقلاب نسبتا عميق و جدّى موضوع را فقط و فقط مناسبات اکثريت با اقليت حل ميکند، بزرگترين کُند ذهنى، سفيهانهترين خرافات يک ليبرال متعارفى، فريب تودهها و مکتوم داشتن يک حقيقت تاريخى عيان از آنان است. اين حقيقت تاريخى عبارت از آن است که در هر انقلاب عميقى مقاومت طولانى، سرسخت و تا پاى جان استثمارگران، که سالها برتريهاى عملى زياد خود را بر استثمار شوندگان حفظ مينمايند، در حکم قانون است. استثمارگران هيچگاه - مگر در تخيلات شيرين کائوتسکى سفيه شيرين زبان - بدون آنکه برترى خود را در نبرد نهايى و تا پاى جان و در جريان يک سلسله نبرد به معرض آزمايش گذارند، تابع تصميم اکثريت استثمارشوندگان نخواهند شد.
گذار از سرمايهدارى به کمونيسم يک دوران تاريخى تام و تمام است. مادام که اين دوران بسر نرسيده است، براى استثمارگران ناگزير اميد اعاده قدرت باقى ميماند و اين اميد هم به تلاشهايى براى اعاده قدرت مبدّل ميشود. استثمارگران سرنگون شده که انتظار سرنگونى خود را نداشتند، آن را باور نميکردند، فکر آن را هم به مُخيّله خود خطور نميدادند، پس از نخستين شکست جدّى با انرژى ده بار شديدتر و با سَبُعيت و کين و نفرتى صد کرت فزونتر براى عودت "بهشت" از دست رفته، براى خاطر خانوادههاى خود، که آنسان خوش و راحت ميزيستند و اکنون "عوامالناس رذل" اينسان آنها را به خانهخرابى و فقر (يا به کار "ساده"...) محکوم ميسازند، به نبرد دست ميزنند. و اما از دنبال استثمارگران سرمايهدار، توده وسيع خرده بورژازى کشيده ميشود، که تجربه تاريخى دهها ساله تمام کشورها درباره وى نشان ميدهد که چگونه اين توده مردّد و متزلزل است، امروز از دنبال پرولتاريا ميرود و فردا از دشواريهاى انقلاب ميهراسد و از نخستين شکست يا نيمه شکست کارگران، دچار سراسيمگى ميشود، اعصابش به رعشه ميافتد، خود را به اين سو و آن سو ميزند، نُدبه و زارى ميکند، از اردوگاهى به اردوگاه ديگر ميگريزد... مانند منشويکها و اسآرهاى ما.
و با چنين اوضاع و احوالى، در دوران جنگ حاد و تا پاى جان، هنگاميکه تاريخ مسأله وجود يا عدم امتيازات صدها ساله و هزار ساله را در دستور ميگذارد، - از اکثريت و اقليت، از دمکراسى خالص، از عدم لزوم ديکتاتورى و از برابرى استثمارگر با استثمارشونده دم ميزنند!! چه کُند ذهنىِ بى پايان و چه کوته فکرىِ بى انتهايى براى اينکار لازم است!
ولى دوران دهها ساله سرمايهدارى نسبتا "صلح آميز"، از ١٨٧١ تا ١٩١٤، در داخل احزاب سوسياليست، که با اپورتونيسم سازگارند از کوته فکرى و تنگ نظرى و ارتداد يک طويله اوژوياس گرد آورده است...
٭ ٭ ٭
خواننده لابد متوجه شده است که کائوتسکى در قسمتى که فوقا از کتاب وى نقل شد از سوء قصد نسبت به حق انتخاب همگانى سخن ميگويد (در حاشيه متذکر ميشويم که کائوتسکى اين حق را منبع عميق اتوريته معنوى نيرومند مينامد و حال آنکه انگلس در مورد همان کمون پاريس و در مورد همان مسأله ديکتاتورى از اتوريته مردم مسلح عليه بورژوازى سخن ميگويد: مقايسه نظريه يک کوته فکر و يک فرد انقلابى درباره "اتوريته" جالب توجه است...).
بايد متذکر شد که مسأله محروم ساختن استثمارگران از حق انتخاب يک مسأله صرفا روسى است، نه مسأله ديکتاتورى پرولتاريا بطور اعم. اگر کائوتسکى سالوسى نميکرد و و به رساله خود عنوان "عليه بلشويکها" ميداد، آنوقت اين عنوان با مضمون رساله تطبيق ميکرد و آنوقت کائوتسکى حق داشت مستقيما از حق انتخاب سخن گويد. ولى کائوتسکى خواست مقدم بر هر چيز به عنوان يک "تئوريسين" به ميدان آيد. او عنوان رساله خود را "ديکتاتورى پرولتاريا" بطور اعم قرار داده است. او از شوراها و از روسيه فقط در بخش دوم رساله، از پاراگراف ششم به بعد، بطور خاص سخن ميگويد. ولى در بخش اول (که من از همانجا نقل قول کردهام) از دمکراسى و ديکتاتورى بطور اعم صحبت ميشود. کائوتسکى با بميان کشيدن حق انتخاب، خود را بعنوان پُلِميستى عليه بلشويکها فاش ساخته است، که براى تئورى بقدر پول سياهى ارزش قائل نيست. زيرا تئورى يعنى استدلال درباره پايههاى طبقاتى عمومى (نه خصوصى ملى) دمکراسى و ديکتاتورى، بايد از يک مسأله خاص نظير حق انتخاب سخن نگفته، بلکه از مسأله عمومى سخن گويد و آن اينکه: آيا در دوران تاريخى سرنگونى استثمارگران و تعويض دولت آنان با دولت استثمار شوندگان، ميتوان دمکراسى را هم براى ثروتمندان و هم براى استثمارگران محفوظ داشت؟
تئوريسين بايد مسأله را اينطور و فقط اينطور مطرح سازد.
ما از نمونه کمون مطلعيم، ما از تمام استدلالات بنيادگذاران مارکسيسم در مورد آن و بمناسبت آن مطلعيم. بر اساس اين مدارک بود که من مثلا مسأله دمکراسى و ديکتاتورى را در رساله خود "دولت و انقلاب" که قبل از انقلاب اکتبر نوشته شده است، مورد تحليل قرار دادم. درباره محدويت حق انتخاب من کلمهاى نگفتهام، و حالا بايد گفت که موضوع محدوديت حق انتخاب، مسأله خصوصى ملى است نه مسأله عمومى ديکتاتورى. مسأله محدوديت حق انتخاب را بايد ضمن بررسى شرايط خاص انقلاب روسيه و راه خاص تکامل آن مورد تحقيق قرار داد. در شرح آتى به همين سان هم رفتار خواهد شد. ولى اشتباه است اگر از پيش تأکيد شود که انقلابهاى پرولترى آينده اروپا، همه يا اکثريت آنها، در مورد حق انتخاب حتما براى بورژوازى محدوديت قائل خواهند شد. ممکن است اينطور بشود. پس از جنگ و پس از تجربه انقلاب روسيه لابد اينطور خواهد شد. ولى براى عملى نمودن ديکتاتورى اين امر حتمى نيست و علامت ضرورى مفهوم منطقى ديکتاتورى را تشکيل نميدهد و به عنوان شرط ضرورى در مفهوم تاريخى و طبقاتى ديکتاتورى پرولتاريا وارد نميشود.
علامت ضرورى و شرط حتمى ديکتاتورى سرکوب قهرى استثمارگران بعنوان يک طبقه و بنابراين نقض "دمکراسى خالص" يعنى نقض برابرى و آزادى در مورد اين طبقه است.
از نظر تئوريک مسأله بايد اينطور و فقط اينطور مطرح گردد. و کائوتسکى که مسأله را چنين مطرح نکرده ثابت نموده است که بعنوان يک نفر تئوريسين بر ضد بلشويکها به ميدان نيامده، بلکه بعنوان عامل اپورتونيستها و بورژوازى بميدان ميآيد.
اينکه فلان يا بهمان محدوديت و نقض دمکراسى در مورد استثمارگران در کدام کشورها و با وجود چه خصوصيات ملى فلان يا بَهمان سرمايهدارى بکار خواهد رفت (بطور استثنايى يا بطور عمده)، - مسألهاى است مربوط به خصوصيات ملى فلان يا بَهمان سرمايهدارى، فلان يا بَهمان انقلاب. از نظر تئوريک طرح مسأله طور ديگر يعنى بدين سان است: آيا بدون نقض دمکراسى در مورد طبقه استثمارگران ديکتاتورى پرولتاريا امکانپذير هست؟
کائوتسکى همين مسأله را که از نظر تئوريک يگانه مسأله مهم و اساسى است مسکوت گذارده است. کائوتسکى هر نوع مطلبى را از مارکس و انگلس نقل قول نموده، بجز آن مطالبى که به مسأله مورد بحث مربوط است و من آنها را در بالا نقل کردم.
کائوتسکى درباره هر چه خواسته باشيد، درباره هر چه براى ليبرالها و دمکراتهاى بورژوا پذيرفتنى است و از دايره انديشههاى آنان خارج نيست، سخن گفته، بجز نکته عمده يعنى بجز اين نکته که پرولتاريا بدون در هم شکستن مقاومت بورژوازى، بدون سرکوب قهرى مخالفين خود نميتواند پيروز گردد و هر جا که "سرکوب قهرى" در ميان باشد و "آزادى" نباشد، البته، دمکراسى هم نيست.
کائوتسکى اين نکته را نفهميده است.
انقلاب پرولترى و کائوتسکى مرتد
٤
شوراها حق ندارند به سازمانهاى دولتى مبدل گردند
شوراها، شکل روسى ديکتاتورى پرولترى هستند. اگر يک نفر تئوريسين مارکسيست هنگام رساله نوشتن درباره ديکتاتورى پرولتاريا، اين پديده را بطور واقعى بررسى ميکرد (و نظير کائوتسکى به جزع و فزع خرده بورژوامآبانه بر ضد ديکتاتورى نميپرداخت و نغمههاى منشويکى را از سر نميگرفت) آنگاه چنين تئوريسينى يک تعريف عمومى براى ديکتاتورى بيان ميداشت و سپس شکل خاص، شکل ملى آن يعنى شوراها را بررسى مينمود و شوراها را بمثابه يکى از اَشکال ديکتاتورى پرولتاريا مورد انتقاد قرار ميداد.
روشن است که از کائوتسکى، پس از "اصلاحات" ليبرالمآبانه وى در آموزش مارکس راجع به ديکتاتورى، نبايد انتظار يک کار جدّى داشت. ولى بررسى اينکه او به چه نحو مسأله چگونگى شوراها را مورد تحقيق قرار داده و به چه نحوى از عهده آن برآمده است بينهايت جالب توجه است.
او چگونگى پيدايش شوراها را در سال ١٩٠٥ بياد ميآورد و مينويسد شوراها آنچنان "شکلى از سازمان پرولترى را بوجود آوردند که از تمام اَشکال ديگر جامعتر (umfassendste) بود، زيرا همه کارگران مزدى را در بر ميگرفت" (ص ٣١ .( در سال ١٩٠٥ شوراها فقط مؤسسات محلى بودند ولى در سال ١٩١٧ اتحاديه سراسر روسيه شدند.
کائوتسکى چنين ادامه ميدهد:
"هم اکنون ديگر سازمان شوراها تاريخچه با عظمت و پر افتخارى در پشت سر خود دارد. ولى آنچه که در پيش دارد از اينهم پُر توان تر است و ضمنا منحصر به روسيه تنها هم نيست. همه جا معلوم ميگردد که عليه نيروهاى عظيمى که سرمايه مالى از لحاظ اقتصادى و سياسى در اختيار دارد، اسلوبهاى پيشين مبارزه اقتصادى و سياسى پرولتاريا کافى نيست" )versagen - اين کلمه آلمانى کمى از "کافى نيست" تندتر و اندکى از "ناتوان است" سستتر است(". از اين اسلوبها نميتوان صرفنظر کرد و لزوم آنها براى مواقع عادى کماکان باقى ميماند، ولى گاه گاه در برابر آنها وظايفى قرار ميگيرد که قادر به انجام آن نيستند و موفقيت در انجام آنها فقط در صورت در آميختن کليه سلاحهاى سياسى و اقتصادى نيروى طبقه کارگر امکانپذير است" )ص ٣٢( .
استدلال بعدى مربوط است به اعتصاب تودهاى و اينکه "بوروکراسى اتحاديه کارگرى" که به همان درجه اتحاديههاى کارگرى ضرورت دارد "به درد رهبرى نبردهاى تودهاى و پُر توانى که بيش از پيش به شاخص زمان بدل ميگردند، نميخورد"...
کائوتسکى در خاتمه ميگويد:
"به اين طريق سازمان شوراها يکى از مهمترين پديدههاى زمان ماست. اين سازمان نويد آن ميدهد که در نبردهاى قطعى عظيم بين سرمايه و کار، که ما به استقبال آن ميشتابيم، اهميت قاطع کسب نمايد.
ولى آيا ما حق داريم از شوراها توقعى بيش از داشته باشيم؟ بلشويکها که پس از انقلاب نوامبر (طبق تقويم جديد يعنى طبق تقويم ما، انقلاب اکتبر) سال ١٩١٧ به اتفاق سوسيال رولوسيونرهاى چپ در شوراهاى نمايندگان کارگران روسيه اکثريت بدست آوردند، پس از برانداختن مجلس مؤسسان دست بکار آن شدند که شورا را، که تا آن زمان سازمان پيکارجوى يک طبقه بود، به سازمانى دولتى بدل نمايند. آنها دمکراسى را، که خلق روس در انقلاب مارس (طبق تقويم جديد و فوريه طبق تقويم ما) به چنگ آورده بود، نابود کردند. طبق همين هم، بلشويکها ديگر خود را سوسيال دمکرات نخواندند، و اکنون خود را کمونيست مينامند" )ص ٣٣، تکيه روى کلمات از کائوتسکى است(.
هر کس با نوشتههاى منشويکهاى روس آشنا باشد، فورا متوجه ميشود که چگونه کائوتسکى بَردهوار گفتههاى مارتف، اکسلرود، اشتين و شرکاء را رونويس ميکند. همانا "بَردهوار"، زيرا کائوتسکى تا حد خندهآورى واقعيات را بسود خرافات منشويکى تحريف مينمايد. کائوتسکى اين زحمت را بر خود هموار نکرد که از خبرآوران خود نظير اشتين برلنى يا اکسلرود استکهلمى کسب اطلاع نمايد که مسأله تغيير عنوان بلشويکها به کمونيست و مسأله اهميت شوراها بعنوان سازمانهاى دولتى چه زمانى مطرح شده بود. اگر او اين اطلاع ساده را کسب کرده بود، اين مطلب خندهآور را نمينوشت، زيرا هر دو اين مسائل را بلشويکها در آوريل سال ١٩١٧ مثلا در "تزهاى" من مورخ ٤ آوريل ١٩١٧ يعنى مدتها قبل از انقلاب اکتبر سال ١٩١٧ (و بطريق اولى قبل از بر هم زدن مجلس مؤسسان در ٥ ژانويه سال ١٩١٨) مطرح کرده بودند.
ولى اين استدلال کائوتسکى که من تمام و کمال آن را نقل کردهام، جان کلام تمام مسأله مربوط به شوراها است. جان کلام همانا در اين است که آيا شوراها بايد بکوشند تا سازمانهاى دولتى شوند (بلشويکها در آوريل ١٩١٧ شعار "تمام قدرت بدست شوراها" را اعلام کردند و در کنفرانس حزب بلشويکها منعقده در همان آوريل سال ١٩١٧ بلشويکها اظهار داشتند که به جمهورى پارلمانى بورژوايى قناعت نميورزند و خواستار جمهورى کارگرى-دهقانى از تيپ کمون يا شوراها هستند): يا اينکه شوراها نبايد در اين راه بکوشند، نبايد قدرت را بدست گيرند، نبايد سازمانهاى دولتى بشوند، بلکه بايد بعنوان "سازمان پيکارجوى" يک "طبقه" باقى مانند (اين همان اصطلاحى است که مارتف بکار برده و با آرزوهاى سادهلوحانه خود، اين واقعيت را، که شوراها به هنگام رهبرى منشويکى آلت تبعيت کارگران از بورژوازى بودند، با ظاهر آراستهاى پردهپوشى نموده است.(
کائوتسکى سخنان مارتف را کورکورانه تکرار کرده است به اين معنى که قطعاتى از مباحثه تئوريک بلشويکها با منشويکها را برداشته و اين قطعات را بدون انتقاد و به طرزى بىمعنا بر مسائل عمومى تئوريک مربوط به سراسر اروپا منطبق نموده است. در نتيجه چنان آشى از کار درآمده است که هر کارگر آگاه روس را، هرآينه با استدلالات نقل شده کائوتسکى آشنا شود، از خنده رودهبُر خواهد نمود.
و هنگامى که ما به کارگران اروپا توضيح دهيم در اين مورد مطلب از چه قرار است، همه آنها نيز (بجز يک مشت سوسيال امپرياليست ريشهدار) کائوتسکى را با همين خنده استقبال خواهند کرد.
کائوتسکى در حق مارتف دوستىِ خاله خرسه کرده و اشتباه مارتف را به وضوحى فوقالعاده به مُهمَلات رسانده است. در حقيقت هم ببينيد از گفتههاى کائوتسکى چه حاصل آمده است.
شوراها تمام کارگران مزدى را در بر ميگيرند. اسلوبهاى پيشين مبارزه اقتصادى و سياسى پرولتاريا عليه سرمايه مالى کافى نيست. شوراها ايفاى نقش عظيمى را در پيش دارند که منحصر به روسيه نيست. آنها نقش قاطعى را در نبردهاى قاطع عظيم بين سرمايه و کار در اروپا بازى خواهند کرد. اين است گفتههاى کائوتسکى.
بسيار خوب. "نبردهاى قاطع بين سرمايه و کار" - آيا اين نبردها اين مسأله را، که کداميک از اين طبقات قدرت دولتى را تصاحب خواهند نمود، حل نخواهند کرد؟
اصلا و ابدا. معاذالله!
شوراها که تمام کارگران مزدى را در بر ميگيرند در نبردهاى "قاطع" نبايد سازمان دولتى شوند!
پس دولت چيست؟
دولت چيزى نيست جز ماشينى براى سرکوب يک طبقه بدست طبقه ديگر.
بنابراين طبقه ستمکش، پيشاهنگ تمام زحمتکشان و استثمار شوندگان در جامعه معاصر، بايد براى "نبردهاى قاطع بين سرمايه و کار" بکوشد، ولى نبايد به اين ماشين، که سرمايه به توسط آن کار را سرکوب مينمايد، دست بزند! - نبايد اين ماشين را در هم شکند! - نبايد از سازمان جامع خود براى سرکوب استثمارگران استفاده کند!
به به، احسنت، آقاى کائوتسکى! "ما" مبارزه طبقاتى را همانطور قبول داريم که تمام ليبرالها قبول دارند. يعنى بدون سرنگون ساختن بورژوازى...
اينجاست که دست کشيدن کامل کائوتسکى هم از مارکسيسم و هم از سوسياليسم آشکار ميگردد. اين در واقع پيوستن به بورژوازى است که آماده است هر چه را خواسته باشيد جايز شِمُرَد، مگر تبديل سازمانهاى طبقه تحت ستم خود را به سازمانهاى دولتى. اينجا ديگر کائوتسکى به هيچ وجه نميتواند خط مشى خود را، که همه چيز را با هم آشتى ميدهد و در برابر تمام تضادهاى عميق با عبارتپردازى گريبان خلاص ميکند، نجات بخشد.
يا کائوتسکى از هر گونه انتقال قدرت دولتى بدست طبقه کارگر امتناع ميورزد، يا اينکه جايز ميشمارد که طبقه کارگر ماشين قديمى دولتى بورژوايى را بدست گيرد ولى به هيچ وجه جايز نميشمرد که اين ماشين را در هم شکند، خُرد کند و ماشين نوين پرولترى را جايگزين آن سازد. به هر يک از اين دو شق که استلالات کائوتسکى "تفسير گردد"، و "مورد توضيح قرار گيرد"، در هر دو مورد دست کشيدن او از مارکسيسم و پيوستنش به بورژوازى عيان است.
مارکس در "مانيفست کمونيست" ضمن توضيح اينکه چه دولتى براى طبقه کارگر پيروزمند لازم است، نوشته است: "دولت يعنى پرولتاريايى که بصورت طبقه حاکمه متشکل شده باشد". اکنون شخصى پيدا شده که مدعى است کماکان مارکسيست است و اظهار ميدارد که پرولتاريايى که يکسره متشکل است و به "مبارزه قاطعى" عليه سرمايه مشغول است، نبايد سازمان طبقاتى خود را به سازمان دولتى بدل کند. "ايمان خرافى نسبت به دولت" که انگلس در سال ١٨٩١ درباره آن نوشته است: اين ايمان "در آلمان به شعور عمومى بورژوازى و حتى بسيارى از کارگران مبدل شده است"، - اين است آنچه که کائوتسکى در اينجا از خود بروز داده است. کارگران مبارزه کنيد - کوتهنظر ما با اين موضوع "موافق است" (بورژوا هم با اين امر "موافق است"، زيرا کارگران به هر حال مبارزه ميکنند و فقط بايد در اين انديشه بود که چگونه تيزى شمشير آنان را در هم شکست) - مبارزه کنيد، ولى حق نداريد پيروز شويد! ماشين دولتى بورژوازى را منهدم نسازيد و "سازمان دولتى" پرولترى را جايگزين "سازمان دولتى" بورژوايى ننماييد!
کسى که به نحو جدى با اين نظر مارکس موافق است که دولت چيزى نيست جز ماشينى براى سرکوب يک طبقه بدست طبقه ديگر، کسى که اندک تفکرى در اين حقيقت کرده است، هيچگاه نميتواند رشته سخن را به اينچنين خامفکرى بکشاند که بنا بر آن سازمانهاى پرولترى قادر به پيروزى بر سرمايه مالى نبايد به سازمانهاى دولتى بدل گردند. در همين نکته است که خرده بورژوا که دولت برايش "به هر حال" يک چيز خارج از طبقات يا مافوق طبقات است، خود را متظاهر ساخته است. در واقع هم چرا بايد پرولتاريا، که "يک طبقه" است، مجاز باشد با سرمايهاى که نه تنها بر پرولتاريا، بلکه بر تمام مردم، بر تمام خرده بورژوازى، بر تمام دهقانان حکومت مينمايد به جنگ قاطع بپردازد، ولى پرولتاريا، اين "يک طبقه" مجاز نباشد سازمان خود را به سازمان دولتى مبدل سازد؟ زيرا خرده بورژوا از مبارزه طبقاتى ميترسد و آن را تا پايان، تا عمدهترين نکته نميرساند.
کائوتسکى کاملا سررشته را گم کرده و خود را بکلى لو داده است. دقت کنيد: او خود تصديق نمود که اروپا به استقبال نبردهاى قاطعى بين سرمايه و کار ميشتابد و اسلوبهاى پيشين مبارزه اقتصادى و سياسى پرولتاريا کافى نيست. و اين اسلوبها اتفاقا عبارت بود از استفاده از دمکراسى بورژوايى. پس نتيجه کدام است؟
کائوتسکى ترسيد که رشته تفکر را به نتيجه حاصله از اينجا برساند.
... نتيجه آن است که فقط مرتجع، دشمن طبقه کارگر و خادم بورژوازى ميتواند اکنون مُحَسنّات دمکراسى بورژوايى را رنگآميزى کند و درباره دمکراسى خالص ياوه سرايى نمايد و بسوى گذشته سپرى شده روى برگرداند. دمکراسى بورژوايى نسبت به نظام قرون وسطايى مترقى بود و ميبايست از آن استفاده کرد. ولى اکنون ديگر براى طبقه کارگر کافى نيست. اکنون بايد نه به قهقرا، بلکه به جلو، بسوى تعويض دمکراسى بورژوايى با دمکراسى پرولترى نگريست. و اگر کار تدارک انقلاب پرولترى، تعليم و تشکل ارتش پرولترى در چارچوب دولت بورژوا دمکراتيک ممکن (و ضرورى) بود، آنگاه حالا که کار به مرحله "نبردهاى قاطع" رسيده است، محدود نمودن پرولتاريا در اين چارچوب معنايش خيانت به راه پرولتاريا و ارتداد است.
کائوتسکى به مَخمَصه بسيار مضحکى افتاده است، زيرا برهان مارتف را تکرار کرده، بدون اينکه متوجه شود، که مارتف اين برهان را بر برهان ديگرى متکى ميکند که کائوتسکى آن را در دست ندارد! مارتف ميگويد (و کائوتسکى از دنبال وى تکرار ميکند) که روسيه هنوز تا مرحله سوسياليسم نُضج نيافته است و از اينجا طبعا نتيجه ميشود که: هنوز زود است شوراها از ارگانهاى مبارزه به سازمانهاى دولتى تبديل شوند (بخوان: بموقع است که شوراها، بکمک سران منشويک، به ارگانهاى تبعيت کارگران از بورژوازى امپرياليست تبديل گردند). ولى کائوتسکى نميتواند مستقيما بگويد که اروپا تا مرحله سوسياليسم نضج نيافته است. کائوتسکى در سال ١٩٠٩، هنگامى که هنوز مرتد نشده بود، نوشت که اکنون از انقلاب قبل از موقع نبايد ترسيد و کسى که از انقلاب از ترس شکست امتناع ورزد خائن است. کائوتسکى جرأت ندارد اين حکم را مستقيما منکر شود، و لذا آنچنان خامفکرى حاصل ميآيد که تمام سفاهت و جُبن خرده بورژوا را تا آخر فاش ميسازد: از يک طرف اروپا براى سوسياليسم نضج يافته است و بسوى نبردهاى قاطع کار عليه سرمايه ميشتابد و از طرف ديگر سازمان پيکارجو (يعنى سازمانى که در مبارزه پديد آمده، رشد نموده و استحکام ميپذيرد)، سازمان پرولتاريا، پيشاهنگ و سازمانده، سازمان پيشواى ستمکشان را نميتوان به سازمان دولتى بدل نمود!
٭ ٭ ٭
اين انديشه که شوراها بعنوان يک سازمان پيکارجو ضرورى هستند ولى نبايد به سازمانهاى دولتى بدل گردند، از لحاظ عملى-سياسى بينهايت سفيهانهتر است تا از لحاظ تئوريک. حتى در دوران صلح هم که وضع انقلابى وجود ندارد، مبارزه تودهاى کارگران عليه سرمايهداران مثلا اعتصاب تودهاى غيظ و بغض شديدى را در هر دو طرف و نيز شور فوقالعادهاى را براى مبارزه موجب ميگردد و در آن بورژوازى دائما به اين موضوع استناد ميورزد که "در خانه صاحب اختيار" است و ميخواهد چنين باقى بماند و غيره. و اما در زمان انقلاب، هنگامى که زندگى سياسى در جوش و خروش است، سازمانى نظير شوراها که کليه کارگران کليه رشتههاى صنايع و سپس کليه سربازان و کليه زحمتکشان و تهيدستان روستا را در بر ميگيرد، - چنين سازمانى بخودى خود در جريان مبارزه و بر اثر "منطق" ساده هجوم و دفع هجوم، ناگزير ميشود مسأله را بطور قطعى مطرح سازد. سعى در اتخاذ يک خط مشى بينابينى، يعنى "آشتى دادن" پرولتاريا با بورژوازى کُند ذهنى است و با ورشکستگى رقّتبارى مواجه ميگردد: در مورد موعظه مارتف و ساير منشويکها در روسيه چنين شد و هرآينه شوراها با دامنه کم و بيش وسيعى تکامل يابند و فرصت اتحاد و استحکام را پيدا کنند در آلمان و ساير کشورها نيز ناگزير چنين خواهد شد. اين که به شوراها گفته ميشود: مبارزه کنيد ولى خود تمام قدرت دولتى را بدست نگيريد و به سازمانهاى دولتى مبدل نگرديد، - معنايش موعظه همکارى طبقات و "صلح اجتماعى" پرولتاريا با بورژوازى است. حتى فکر اين موضوع هم خندهآور است که چنين خط مشى در يک مبارزه شديد بتواند به چيز ديگرى جز ورشکستگى ننگين مواجه گردد. نشستن بين دو صندلى - شيوه هميشگى کائوتسکى است. او چنين وانمود ميسازد که در هيچ جا با اپورتونيستها در تئورى موافق نيست، ولى در واقع در تمام نکات اساسى (يعنى در تمامى آنچه که به انقلاب مربوط ميشود( عملا با آنان موافق است.
انقلاب پرولترى و کائوتسکى مرتد
٥
مجلس مؤسسان و جمهورى شوروى
موضوع مجلس مؤسسان و بر هم زدن آن از طرف بلشويکها جان کلام تمامى رساله کائوتسکى است. او دائما به اين مسأله رجعت مينمايد. تمام اثر پيشواى مسلکى انترناسيونال دوم پُر است از اشارات و کناياتى در باره اينکه چگونه بلشويکها "دمکراسى را محو کردهاند" (رجوع شود به يکى از قسمتهايى که فوقا از کائوتسکى نقل شده است). مسأله واقعا هم جالب و مهم است، زيرا در اين مورد موضوع تناسب بين دمکراسى بورژوايى و دمکراسى پرولترى عملا در مقابل انقلاب مطرح شده است. حال ببينيم "تئوريسين مارکسيست" ما چگونه اين مسأله را بررسى ميکند.
او "تزهاى مربوط به مجلس مؤسسان" را که من نوشتهام و در پراوداى مورخه ٢٦ دسامبر سال ١٩١٧ منتشر شده است نقل قول مينمايد. بنظر ميرسيد با در دست بودن اسناد لازم برهان بهترى براى اثبات برخورد جدّى وى نسبت به مسأله مورد بحث انتظار هم نميشد داشت. ولى ببينيد کائوتسکى چگونه نقل قول مينمايد. او نميگويد که تعداد اين تزها ١٩ بود، او نميگويد که در اين تزها هم مسأله تناسب بين جمهورى معمولى بورژوايى داراى مجلس مؤسسان و جمهورى شوراها مطرح شده است و هم تاريخچه اختلاف مجلس مؤسسان با ديکتاتورى پرولتاريا در انقلاب ما. کائوتسکى همه اينها را مسکوت ميگذارد و تنها به خواننده اظهار ميدارد که "در بين آنها (در بين تزهاى مزبور) دو تز بويژه مهم است": يکى اينکه اسآرها پس از انتخابات مجلس مؤسسان، ولى قبل از تشکيل آن انشعاب کردند (کائوتسکى اين موضوع را مسکوت ميگذارد که تز مزبور پنجمين تز است)، تز ديگر اينکه جمهورى شوراها بطور کلى شکل دمکراتيک عاليترى است تا مجلس مؤسسان (کائوتسکى اين موضوع را مسکوت ميگذارد که تز مزبور سومين تز است).
از اين سومين تز، کائوتسکى فقط قسمتى را بطور کامل نقل مينمايد و آن حکم زيرين است:
"جمهورى شوراها نه تنها شکلى از نوع عاليتر مؤسسات دمکراتيک است (نسبت به جمهورى معمولى بورژوازى که مجلس مؤسسان بر تارک آن قرار دارد)، بلکه يگانه شکلى است که ميتواند انتقال به سوسياليسم را به بىدردترين(1) تأمين نمايد" (کائوتسکى کلمه "معمولى" و قسمت اول تز را که در آن گفته ميشود: "براى انتقال از نظام بورژوازى به سوسياليستى، براى ديکتاتورى پرولتاريا" حذف مينمايد).
کائوتسکى پس از اين نقل قول، با تمسخر عاليجنابانهاى بانگ برميآورد:
"فقط جاى تأسف است که تنها پس از اينکه در مجلس مؤسسان در اقليت افتادند به اين نتيجه رسيدند. قبل از آن هيچکس پرشورتر از لنين اين مجلس را طلب نميکرد".
اين مطلب طابقالنعل در صفحه ٢١ کتاب کائوتسکى نوشته شده است!
واقعا که شاهکار است! فقط عامل بورژوازى ممکن بود مطلب را چنين کاذبانه جلوگر سازد که خواننده تصور نمايد گويا تمام گفتگوهاى بلشويکها درباره نوع عاليتر دولت مطالبى است من درآوردى که پس از آنکه بلشويکها در مجلس مؤسسان در اقليت افتادند، بميان آمد!! چنين کذب پليدى را فقط دون فطرتى ممکن بود بگويد که خود را به بورژوازى فروخته باشد يا به اکسلرود اعتماد نمايد و خبرآوران خود را پنهان دارد و اين کاملا با مورد اول همپايه است.
زيرا همه ميدانند که من در همان نخستين روز ورود خود به روسيه يعنى در ٤ آوريل سال ١٩١٧ تزهاى خود را در جلسه عمومى خواندم و در آنها برترى دولت تراز کمون را بر جمهورى پارلمانى بورژوايى بيان داشتم. من سپس اين مطلب را به کرّات در مطبوعات، مثلا در رساله مربوط به احزاب سياسى که به انگليسى ترجمه شد و در ژانويه سال ١٩١٨ در آمريکا در روزنامه Evening Post چاپ نيويورک منتشر گرديد، بيان داشتم. از اين گذشته کنفرانس حزب بلشويکها، منعقده در پايان آوريل سال ١٩١٧، قطعنامهاى تصويب نمود مُشعر بر اينکه جمهورى پرولترى-دهقانى عاليتر از جمهورى پارلمانى بورژوايى است و حزب ما به جمهورى اخير قانع نميشود و برنامه حزب بايد در موارد مربوطه تغيير يابد.
آيا پس از اين مطالب به عمل کائوتسکى، که ميکوشد خوانندگان آلمانى را متقاعد سازد که گويا من با شور تمام دعوت مجلس مؤسسان را طلب ميکردم و فقط پس از آنکه بلشويکها در آن در اقليت افتادند به "کسر" شأن و حيثيت مجلس مؤسسان پرداختم، چه نامى بايد داد؟ اين عمل را به چه عذرى ميتوان موجه دانست؟(2) آيا به اين عذر که کائوتسکى از فاکتها بى اطلاع بوده است؟ در اين صورت چرا ميبايست به نوشتن آنها مبادرت ورزد؟ و يا چرا شرافتمندانه نگفت که من کائوتسکى، اين سطور را بر اساس اطلاعات دريافتى از اشتين و اکسلرود منشويک و شرکاء مينگارم؟ کائوتسکى ميخواهد با ادعاى ابژکتيف بودن نقش خود را که خدمتگذارى به منشويکهايى است که در اثر شکست خود آزرده خاطر شدهاند، مستور دارد.
ولى همه اينها فقط شکوفه است. ميوههاى آن بعدا ميآيد.
فرض کنيم که کائوتسکى مايل نبود يا نميتوانست(؟؟) از خبرآوران خود ترجمه قطعنامهها و اظهارات بلشويکها را در اين باره که آيا آنها به جمهورى دمکراتيک قناعت ميورزند يا نه، دريافت دارد. ما حتى اين موضوع را با وجود تصور ناپذير بودن آن فرض ميکنيم. ولى کائوتسکى تزهاى مورخ ٢٦ دسامبر سال ١٩١٧ مرا در صفحه ٣٠ کتاب خود مستقيما ذکر مينمايد.
آيا کائوتسکى تمام اين تزها را ميداند يا اينکه تنها آن چيزهايى را که اشتين، اکسلرود و شرکاء براى او ترجمه کردهاند؟ کائوتسکى تز سوم را نقل مينمايد که مربوط است به مسألهاى اساسى درباره اينکه آيا بلشويکها قبل از انتخابات مجلس مؤسسان ميفهميدند که جمهورى شوراها عاليتر از جمهورى بورژوايى است و اين موضوع را به مردم ميگفتند يا نه. ولى کائوتسکى در باره تز دوم سکوت اختيار مينمايد.
در تز دوم گفته ميشود: "سوسيال دمکراسى انقلابى، که خواستار دعوت مجلس مؤسسان بود، از همان آغاز انقلاب سال ١٩١٧ مکرر خاطرنشان ساخته است که جمهورى شوراها شکل عاليترى از دمکراتيسم است تا جمهورى معمولى بورژوايى داراى مجلس مؤسسان" (تکيه روى کلمات از من است(.
آقاى کائوتسکى براى آنکه بلشويکها را افراد بىپرنسيپ و "اپورتونيستهاى انقلابى" (بخاطرم نيست که کائوتسکى به چه مناسبتى در جايى از کتاب خود اين اصطلاح را بکار ميبَرَد) وانمود سازد، اين موضوع را از خوانندگان آلمانى پنهان داشته است که در تزها استناد مستقيمى به اظهارات "مکرر" ميشود!
اينهاست آن شيوههاى بيمقدار و ناچيز و نفرتانگيزى که آقاى کائوتسکى به آنها متوسل ميشود. او به اين سان از مسأله تئوريک طفره رفته است.
آيا اينکه جمهورى پارلمانى بورژوا دمکراتيک پايينتر از جمهورى نوع کمون يا شوراهاست صحيح است يا نه؟ کُنه مطلب در اين است، ولى آقاى کائوتسکى آن را ناديده گرفته است. تمام آنچه را که مارکس ضمن تحليل کمون پاريس بيان داشته است، کائوتسکى "فراموش نموده است". او نامه مورخه ٢٨ مارکس ١٨٧٥ انگلس به ببل را نيز "فراموش نموده است" که در آن با وضوح و روشنى خاصى همان فکر مارکس بيان شده است: "کمون، ديگر دولت به معناى اخص کلمه نبود".
اين است آن مبرّزترين تئوريسين انترناسيونال دوم، که در رساله مخصوصى راجع به "ديکتاتورى پرولتاريا"، ضمن بحث خاصى درباره روسيه که در آن مسأله مربوط به شکل دولتى عاليتر از جمهورى دمکراتيک بورژوايى صريحا و مکررا مطرح شده است، اين مسأله را مسکوت ميگذارد. آيا اين عمل در واقعيت امر چه فرقى با گرويدن به بورژوازى دارد؟
(در حاشيه متذکر ميشويم که کائوتسکى در اينجا هم از دنبال منشويکهاى روس گام برميدارد. در بين آنها افرادى که "تمام گفتههاى" مارکس و انگلس را ميدانند، هر قدر بخواهيد هست، ولى يک منشويک هم از آوريل سال ١٩١٧ تا اکتبر سال ١٩١٧ و از اکتبر سال ١٩١٨ تا اکتبر سال ١٩١٨ حتى يک بار در صدد تحليل مسأله مربوط به دولت نوع کمون بر نيامد. پلخانف هم اين مسأله را ناديده گرفت. لابد ناچار به سکوت شده است.(
بخودى خود روشن است که گفتگو درباره بر هم زدن مجلس مؤسسان با کسانى که خود را سوسياليست و مارکسيست مينامند، ولى عملا در مسأله عمده يعنى دولت تراز کمون به بورژوازى ميگروند، معنايش ياسين بگوش خر خواندن است. کافى است متن تزهاى من درباره مجلس مؤسسان تمام و کمال به ضميمه اين رساله درج گردد. خواننده از اين تزها خواهد ديد که مسأله مزبور در ٢٦ دسامبر سال ١٩١٧، هم از نظر تئوريک، هم از نظر تاريخى و هم از نظر عملى-سياسى مطرح شده بود.
اگر کائوتسکى بعنوان يک تئوريسين کاملا از مارکسيسم دست کشيده است، لااقل بعنوان يک مورّخ که ميتوانست جريان مبارزه شوراها را با مجلس مؤسسان بررسى نمايد. ما از روى بسيارى از آثار کائوتسکى ميدانيم که او ميتوانست مورّخ مارکسيست باشد و اين نوع آثار او، با وجود ارتداد بعدى او، جزو ذخاير استوار پرولتاريا باقى خواهد ماند. ولى در مسأله مورد بحث کائوتسکى حتى بعنوان مورّخ هم از حقيقت روى بر ميگرداند و واقعيات بر همه معلوم را ناديده ميانگارد و مثل يک جاسوس بورژوازى رفتار ميکند. او مايل است بلشويکها را بىپرنسيپ وانمود سازد و لذا تعريف ميکند که چگونه بلشويکها در صدد بودند قبل از بر هم زدن بساط مجلس مؤسسان از شدت تصادم با آن بکاهند. در اينجا مطلقا هيچ چيز ناپسندى وجود ندارد و ما حاجتى به سر باز زدن از آن نداريم؛ من تزها را تماما بچاپ ميرسانم، در آنها با وضوح تمام گفته شده است: آقايان خرده بورژواهاى متزلزلى که در مجلس مؤسسان جا گرفتهايد، يا با ديکتاتورى پرولتاريا سازگار شويد يا اينکه ما "به شيوه انقلابى" بر شما غلبه خواهيم کرد (تزهاى ١٨ و ١٩.(
رفتار پرولتارياى واقعا انقلابى نسبت به خرده بورژوازى متزلزل همواره چنين بوده و چنين نيز خواهد بود.
کائوتسکى در مورد مجلس مؤسسان داراى نظريه صورى است. در تزهاى من صريح و مکرر گفته شده است که مصالح انقلاب بالاتر از حقوق صورى مجلس مؤسسان است (رجوع شود به تزهاى ١٦ و ١٧). نظريه دمکراتيک صورى همان نظريه دمکرات بورژوا است که بالاتر بودن مصالح پرولتاريا و مبارزه طبقاتى پرولترى را قبول ندارد. کائوتسکى بعنوان مورخ نميتوانست اين موضوع را قبول نداشته باشد که پارلمانهاى بورژوايى ارگانهاى اين يا آن طبقهاند. ولى اکنون بر کائوتسکى لازم آمده است (براى عمل پليد دست کشيدن از انقلاب) مارکسيسم را فراموش نمايد و لذا اين مسأله را مطرح نميکند که مجلس مؤسسان در روسيه ارگان چه طبقهاى بوده است. کائوتسکى شرايط مشخص را مورد تحليل قرار نميدهد، نميخواهد به چهره واقعيت بنگرد، او به خوانندگان آلمانى کلمهاى هم در اين باره نميگويد که در تزهاى مزبور نه تنها مسأله محدوديت دمکراسى بورژوازى از نظر تئوريک روشن شده است (تزهاى شماره ١ تا ٣) و نه تنها شرايط مشخصى که مُعرّف عدم تطابق فهرستهاى حزبى نيمه اکتبر سال ١٩١٧ با واقعيت دسامبر سال ١٩١٧ است، ذکر شده است (تزهاى شماره ٤ تا ٦) بلکه تاريخچه مبارزه طبقاتى و جنگى داخلى در اکتبر-دسامبر سال ١٩١٧ نيز بيان گرديده است (تزهاى شماره ٧ تا ١٥). از اين تاريخچه مشخص ما نتيجهگيرى کرديم (تز شماره ١٤) که شعار "تمام قدرت بدست مجلس مؤسسان" در عمل به شعار کادتها، کالدينيستها و دستياران آنان بدل شده است.
کائوتسکىِ مورّخ متوجه اين امر نيست. کائوتسکىِ مورّخ هيچگاه نشنيده است که حق انتخاب همگانى گاهى پارلمانهاى خرده بورژوايى ببار ميآورد و گاهى هم پارلمانهاى ارتجاعى و ضد انقلابى. کائوتسکىِ مورّخِ مارکسيست نشنيده است که شکل انتخابات و شکل دمکراسى يک مطلب، و مضمون طبقاتى مؤسسه مورد بحث مطلب ديگرى است. اين موضوع يعنى مضمون طبقاتى مجلس مؤسسان، در تزهاى من صريحا مطرح و حل شده است. ممکن است راه حل من درست نباشد. براى ما هيچ چيز مطلوبتر از انتقاد مارکسيستى ديگران از تحليل ما نيست. کائوتسکى بجاى اينکه عبارات بکلى سفيهانهاى (کائوتسکى از اين عبارات بسيار دارد) درباره اينکه گويا کسانى مانع انتقاد از بلشويسم هستند، بنويسد، ميبايست به چنين انتقادى بپردازد. ولى مطلب در همين است که او انتقادى نکرده است. او حتى مسأله تجزيه و تحليل طبقاتى شوراها از يکسو و مجلس مؤسسان از سوى ديگر را مطرح هم نميکند. لذا امکانى براى مشاجره و مباحثه با کائوتسکى وجود ندارد و تنها اين باقى ميماند که به خواننده نشان داده شود، چرا به کائوتسکى نام ديگرى جز مرتد نميتوان داد.
اختلاف شوراها با مجلس مؤسسان، خود داراى تاريخچهاى است که حتى مورّخى هم که از نقطه نظر مبارزه طبقاتى به قضايا ننگرد نميتواند آن را ناديده انگارد. کائوتسکى نخواست حتى با اين تاريخچه واقعى تماس بگيرد. کائوتسکى از خوانندگان آلمان اين واقعيت بر همه معلوم را پنهان داشته است که شوراها حتى به هنگام تسلط منشويکها يعنى از پايان فوريه تا اکتبر ١٩١٧ نيز با مؤسسات "دولتى عمومى" (يعنى بورژوايى) مخالفت داشتند (اين واقعيت را اکنون فقط منشويکهاى بدخواه پنهان ميدارند). کائوتسکى در ماهيت امر نظرش آشتى و توافق و همکارى پرولتاريا با بورژوازى است: هر اندازه کائوتسکى از اين امر سر باز زند باز پيروى او از چنين نظرى واقعيتى است که سراسر رسالهاش مؤيد آن است. گفتن اينکه نميبايست بساط مجلس مؤسسان را برچيد، معنايش اين است که نميبايست مبارزه با بورژوازى را به سرانجام خود رساند، نميبايست وى را سرنگون ساخت، بلکه ميبايست پرولتاريا با بورژوازى آشتى نمايد.
چرا کائوتسکى نميگويد که منشويکها از فوريه تا اکتبر ١٩١٧ به اين کارِ کمافتخار مشغول بودند و به هيچ نتيجهاى نرسيدند؟ اگر آشتى دادن بورژوازى با پرولتاريا امکان داشت پس چرا در دوران منشويکها آشتى امکانپذير نشد و بورژوازى خود را از شوراها کنار گرفته بود شوراها را (منشويکها) "دمکراسى انقلابى" ميناميدند، ولى بورژوازى را "عناصر واجد شرايط"؟
کائوتسکى از خوانندگان آلمانى پنهان داشته است که همانا منشويکها در "دوران" سيادت خود (فوريه - اکتبر سال ١٩١٧) شوراها را دمکراسى انقلابى ميناميدند و به اين وسيله برترى شوراها را بر کليه مؤسسات ديگر تصديق ميکردند. فقط در سايه کِتمان اين حقيقت از نوشته کائوتسکىِ مورّخ اين نتيجه حاصل آمده است که اختلاف شوراها با بورژوازى از خود تاريخچهاى ندارد و اين اختلاف بطور آنى، ناگهان بدون علت و در اثر رفتار ناپسند بلشويکها پديد آمده. ولى در حقيقت امر اتفاقا همان تجربه بيش از ٦ ماه (براى انقلاب اين مدت بسيار زياد است) سازشکارى منشويکها و تلاشهاى آشتى دادن پرولتاريا با بورژوازى بود که خَلق را به بىثمرى اين تلاشها متقاعد ساخت و پرولتاريا را از منشويکها دور نمود.
کائوتسکى تصديق دارد که شوراها سازمان عالى پيکارجوى پرولتاريا هستند و آينده بزرگى دارند. با چنين تصديقى تمام موضع کائوتسکى مثل يک خانه پوشالى يا آرزوى يک فرد خرده بورژوا درباره آنکه کار بدون مبارزه حاد پرولتاريا عليه بورژوازى از پيش برود، در هم فرو ميريزد. زيرا سراسر انقلاب مبارزه و آنهم مبارزه تا پاى جان است و پرولتاريا طبقه پيشرو تمام ستمکشان و کانون و مرکز تمام مجاهدات همگى ستمکشان در راه رهايى خويش است. شوراها يعنى ارگان مبارزه تودههاى ستمکش، طبيعتا روحيات و تغيير نظريات اين تودهها را با سرعتى بمراتب بيشتر و بنحوى کاملتر و صحيحتر از هر مؤسسه ديگر منعکس و متجلّى ميساختند (و اين ضمنا يکى از علل آن است که چرا دمکراسى شورايى عاليترين تراز دمکراسى است).
شوراها موفق شدند از ٢٨ فوريه (مطابق تقويم قديم) تا ٢٥ اکتبر سال ١٩١٧ دو کنگره کشورى از اکثريت اهالى روسيه يعنى تمام کارگران و سربازان و از هفت يا هشت دهم دهقانان، بدون در نظر گرفتن تعداد کثير کنگرههاى محلى، ولايتى، شهرى، ايالتى و منطقهاى تشکيل دهند. طى اين مدت بورژوازى موفق نشد حتى يک مجلس تشکيل دهد که نماينده اکثريت باشد (بجز يک "مجلس مشاوره دمکراتيک" که بکلى ساختگى و مسخره بود و موجب خشم پرولتاريا گرديد). مجلس مؤسسان همان روحيات تودهها و همان گروهبندى سياسى را که در نخستين کنگره کشورى شوراهاى روسيه (در ماه ژوئن) وجود داشت منعکس ساخت. مقارن تشکيل مجلس مؤسسان (ژانويه سال ١٩١٨) کنگره دوم شوراها (اکتبر سال ١٩١٧) و کنگره سوم (ژانويه سال ١٩١٨) تشکيل گرديد، که ضمنا هر دوى اين کنگرهها با وضوح تمام نشان دادند که تودهها به چپ گراييدهاند، انقلابى شدهاند، از منشويکها و اسآرها روى برگردانده و به بلشويکها پيوستهاند يعنى از رهبرى خرده بورژوايى و از پندار سازشکارى با بورژوازى روى برگردانده و به مبارزه انقلابى پرولترى در راه سرنگونى بورژوازى پيوستهاند.
بنابراين تنها همان تاريخچه ظاهرى شوراها ناگزيرى برچيدن بساط مجلس مؤسسان و خصلت ارتجاعى آن را نشان ميدهد. ولى کائوتسکى محکم بر سر "شعار" خود ايستاده است: بگذار انقلاب فنا گردد، بگذار بورژوازى بر پرولتاريا ظفر يابد، فقط همينقدر باشد که "دمکراسى خالص" به شکفتگى برسد! Fiat justitia, pereat mundus [بگذار عدالتگسترى انجام گيرد، ولو به بهاى فناى جهان! -مترجم]
اينک خلاصهاى از نتايج کنگرههاى کشورى شوراها در تاريخ انقلاب روسيه:
کنگرههاى کشورى شوراهاى روسيه | تعداد کل نمايندگان | تعداد بلشويکها | نسبت بلشويکها | |
اول | ٣ ژوئن ١٩١٧ | ٧٩٠ | ١٠٣ | ١٣ درصد |
دوم | ٢٥ اکتبر ١٩١٧ | ٦٧٥ | ٣٤٣ | ٥١ درصد |
سوم | ١٠ ژانويه ١٩١٨ | ٧١٠ | ٤٣٤ | ٦١ درصد |
چهارم | ١٤ مارس ١٩١٨ | ١٢٣٢ | ٧٩٥ | ٦٤ درصد |
پنجم | ٤ ژوئيه ١٩١٨ | ١١٦٤ | ٧٧٣ | ٦٦ درصد |
کافى است به اين ارقام نظرى افکنده شود تا اين موضوع درک گردد که چرا دفاع از مجلس مؤسسان يا سخنرانىهايى (نظير سخنرانى کائوتسکى) درباره اينکه بلشويکها اکثريت اهالى را در پشت خود ندارد، در نزد ما فقط با تبسّم روبرو ميشود.
(1) ضمنا کائوتسکى عبارت انتقال "به بى دردترين نحو" را به کرّات نقل مينمايد و از قرار معلوم قصد تمسخر دارد. ولى چون اين قصد با وسائل بدرد نخورى انجام ميگيرد، لذا پس از چند صفحه واژگونسازى ميکند و جاعلانه نقل قول مينمايد: انتقال "بيدرد!" البته با چنين وسايلى جا زدن يک فکر بى معنى به مخالف خود کار دشوارى نيست. اين واژگونسازى همچنين کمک ميکند که برهان مربوط به کُنه مطلب مسکوت گذاشته شود: انتقال سوسياليسم به بى دردترين نحو تنها در صورت تشکل يکسره تهيدستان (شوراها) و همکارى مرکز قدرت دولتى (پرولتاريا) با چنين سازمانى ممکن است.
(2) ضمنا ناگفته نماند که نظير اين اکاذيب منشويکى در رساله کائوتسکى بسيار است! اين هجويه يک منشويک خشمگين است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر